گذشت. رفتیم کافی شاپ با بچه. براش کفش خریدم و یه سری اقلام داروخانه ای. ظهر خسته و گرمازده با بچه در بغل خواب رسیدیم خونه.
ناهار نداشتیم. بر خلاف لجبازی این هفته م، ناهار درست کردم. میم خیلی دیر اومد. نزدیک غروب. بچه هم عصر بیدار شد. بیدار بودم تا غذا بدرستم و دوشی بگیرم و نخوابیدم خلاصه. امیدم به شب بود که میم و بچه برن مسجدی جایی، که من بشینم سر رساله. ببینم استادم چیا ریخته برام تو فلش و برنامه بریزم برای کتابخونه رفتن فردا.
رفتن. سر درد داشتم. به زور خودمو کشوندم پای لپ تاپ و باز کردم. دیدم استاد 5-6 تا PDF ریخته. تو یه موضوع. باز کردم... بیشترشون کتاب بودن. اونم عربی. درب و داغون! دو تا هم مقاله بود. عربی. یه مقاله فارسی بین همه اینا بود فقط. بماند که این موضوع فارسیشم سخته...
اشکم داره درمیاد. به کل ناامید شدم. وسط هیر و ویر احساساتم مامان زنگ زده و سوالای عجیب میپرسه! کجایی نگران شدم نبودی چرا سرحال نیستی:/
گفتم مشغول بودم. نگفتم که دارم به خودم لعنت میفرستم که چرا وقتی هنوز اینقدر هزینه نکرده بودم پامو از این راه بیرون نکشیدم. میم در این موارد یه ضرب المثل بی ادبانه ای داره که خیلی گویاست... نمیگم
حالا من موندم و چهار ماه وقت، با یه سری مباحث مسخره ی تئوی سنگین که فقط شش ماه طول میکشه سر دربیارم ازشون. بماند نوشتنش! که اصلا ایده ای براش ندارم.
حالا حالم خرابه. خونه به نظرم تاریک میاد و خفه. اومدم بنویسم حالمو که یکم بهتر شم. از طرفیم هی به خودم میگم دست بجنبون. یکیشو بخون یه کاری بکن تا میم و بچه نیومدن. بیان که نمیتونی همین قدرم تمرکز کنی.
ولی یو نو، میخوام بگم فوش بد تو روح تمرکز!
آقا من اصلا نمیتونم! اصلا در این قواره ها نیستم. اصلا انقدری آدم پژهشگری نیستم. من روزی نهایتا 4 تا مقاله ی سبک فارسی بتونم بخونم. این تهشه برام! نه این. اونم مقوله ی به این مسخرگی. قراره کجامو بگیره دقیقا؟!
بهمن ماه یا اخراجم میکنن یا مدرکمو میدن دستم. میدونم. ولی الان فقط به اخراج نزدیکم :/ اونم بعد از این همه زور زدن. حرف س.رضایی میاد تو ذهنم که میگفت: یا میفهمی و کاری که باید انجام میدی، یا سرنوشت میاد اونو برات انجام میده. فهمیدم ولی انجام ندادم. پارسال باید انصراف میدادم... چرا این کارو کردم با خودم؟ تو این یه سال اگه فقط با دمم پسته میشکوندم بهتر و پربارتر بود. حداقل آرامش داشتم. نه اینقدر اضطراب و فکر الکی و خرج و برو و بیا. بعدا دوباره اصلا شروع میکردم. میگن هرکاری رو به خاطر حرف بقیه انجام بدی عاقبت نداره.ببین خودمو تو چه پوچی عمیقی انداختم...خیانت کردم به خودم. هر چه قدر زار بزنم جا داره الان.