پارسال دیدن یه ویدیوی کوتاه از یه اجرای سه زبانه (عبری، عربی، فارسی ) از سپیده رییس سادات من رو زیر و رو کرد.

برای من یادآور بخشی اصیل، جدی و دوست داشتنی از وجودم هست: رمز و راز

من دیوانه ی رمز و رازم. دیوانه ی تاریکیی که بگردی توش دنبال تناژهای متفاوت تاریکی! عشق کودکانه ی من به نجوم به خاطر همین بود نه الزاما از جنبه ی علمیش. تنها چیزی که من رو به گذشته ی مذهبی دوست نداشتنیم وصل میکرد، وجود رمز و راز توی قصه ها و کشف استعاره ها و پشت پرده ی داستان ها و سمبل ها بود. 

این ها برای من روزی روشن شد که هادسی اومد و من رو به سرزمین مرگ برد! و من تازه فهمیدم که چقدر زیر زمین جذاب تر از روی زمینه. و اصلا انگار اونجا وطنم بود.

الان حس میکنم شبیه همون پرسفونم که اناری خورده که باعث میشه شش ماه از سال رو بیاد روی زمین زندگی کنه و شش ماه بره زیر زمین!

پرسفون کوچولوی من ملکه تاریکی شد. ملکه تاریکی سپیده رو دوست داره...