صبح با استرس پا شدم و کلا یکی در میون داشتم حرف عجله طور میزدم به نورا و البته اشتیاق دهنده بر اینکه یهو نزنه زیر کل داستان، بعد پول بیزبونو دادیم اسنپ رفتیم دم مهد، مدیرشون از پشت ایفون گفت ما از فردا بازیم :/
میخواستم همون وسط خودمو پرت کنم وسط خیابون که به ذهنم رسید بریم پارک، کیکی که صبح برا خوراکی بچه درست کرده بودمو با آبمیوه ش بخوریم و منم یکم کتاب بخونم و برگردیم خونه:/