بچه به توصیه مدیر مهد تا دو سه هفته و چه بسا یک ماه مهد رفتنش به تاخیر افتاد... به دلیل شلوغی اول مهر و استرس های وارده ی احتمالی...
اصلا انگار این برنامه ما قرار نیست جفت و جور بشه و از استرس فاصله بگیره... امروز متوجه شدم مربی فندقا یه خانم خیلی مهربونه و یکم خیالم راحت شد. خوشگلم هس😊 امیدوارم در نهایت یه جور نشه که دوباره مجبور شم دنیال مهد بگردم...
د خ م هم رفته اون یکی مهده مشغول به کار شده. این خبر به همراه پیشنهاد شوخی میم برای فرستادن بچه به اون مهد باعث یکسری نوسانات روحیی در من شد.
گرچه کلا خوندن این کتاب جنگجوی عشق (هوم... نگفتم امروز تموم کردمش ) سیستممو به هم زده... از طرفی احساس میکنم اتصال مجددی با خودم میتونم برقرار کنم. از طرفی مشکلاتی که ریخته بودمشون زیر فرش تا جلو چشمم نباشن اومدن با رقصشون دارن چشامو درمیارن... خدا بخیر کنه
آسیب پذیرم در حد چییی...