امروز اتفاقی افتاد که حالم رو خیلی دگرگون کرد...
درد دل های غیر معمول مامان و یهویی سر رسیدن بابا. خیلی حالم رو بد کرد و سریع و خیلی هول هولکی برگشتم خونه. هنوز که بهش فکر میکنم یه جوری میشم...
دلیلش احتمالا اینه که اصلا دلم نمیخواست وارد این حیطه مسائلشون بشم. چون آدمش نیستم.
فاصله ی مشکلات و تصوراتشون انقدر ازم دوره که نمیتونم درک کنم چطور انقدر کش اومده.
از لحاظ احساسی هم دوسن ندارم تو یه قضاوت این مدلی گیر بیفتم چون امروز وقتی بابا از در اومد تو خونه، یه لحظه با خودم گفتم اگر احساسی هم باشه به این دو نفر از طرف من، دقیقا پنجاه پنجاه بینشون تقسیم شده. حالا جانبداری این مدلی توی دل خودم حتی، به احساسات خودمم لطمه میزنه.
وتقعا راست میگن بچه هاتونو درگیر مشکلاتتون نکنین. خود من الان در بیست و پنج سالگی حس کسی که به روحش تجاوز شده رو دارم! گرچه همیشه از بچگی درگیرمون میکرد، ولی این دفعه مدلش بهم فشار آورد.
مامان ولی انگار خوشش اومد از درگیر کردن من تو این قضیه و من در حال حاضر دارم ازش فرار میکنم. از اینکه دوباره بخواد ادامه بده. و فکر میکنم اگر فردا احیانا ووباره پیش بکشه، خیلی جدی بهش میگم که اذیت شدم از قاطی شدن تو این داستانا... یادم باشه هیچ وقت دیگه فاصله م رو باهاش کم نکنم...