مادر بودن یک پکیجه از انواع احساسات متناقض. فکرهای درهم گره خورده که انگار هیچوقت قرار نیست باز بشن.

یه جور در هم تنیدگیه... شبیه اینه که دو نفری ولی انگار یه نفری. و جالبش اینه که نه تو و نه بچه دقیقا نمیدونین بیشتر میخواین دو نفر باشین یا یه نفر. خود بچه هم هروقت کمی میخواد فاصله بگیره، دوباره نزدیک میشه و مهرورزیش رو بیشتر میکنه. تو هم همینطور هستی. تنها چیزی که میتونه نجات بخش باشه دیدن مسائل از بالا و در یک پروسه ی بزرگه...

که اونم از لحاظ تئوریک و داشتن دید کلی به قضیه کمک میکنه. ولی باز از لحاظ عملی اینجور نیست که همه ی سوالا رو پاسخ بده یا چپ و راست ها رو دقیق بگه و آدرس بده.. همون دید کلی کم کم زاویه تو جوری میکنه که کم اشتباه تر باشی... پس تو همچنان درگیر میمونی احتمالا...

مثلا مادر میدونه در یک پروسه ی طولانی مدت قراره خودش و بچه یاد بگیرن کاملا مستقل از هم زندگی کنن، احساس کنن، شاد باشن، رنج بکشن، اهدافشونو دنبال کنن، نظر داشته باشن و ... پس سعی میکنه به "فاصله" احترام بذاره. ولی خب قطعا متر کردن این فاصله در سه سالگی و چهار سالگی و چهارده سالگی متفاوته و این اون قسمت گیج کننده شه. که تو میخوای روند استقلال خوب پیش بره، از طرفی امنیت بچه خدشه دار نشه. از طرفی خودت شاید خسته ای و داری میبینی چیزی که تو رو هل میده به سمت استقلال دادن به بچه ت استیصالته از براورده کردن نیازهاش. و از طرفی شدیدا دوس داری بغلش کنی! اینه اون پیچیدگی...