تصور کنید آدمی رو که داره از خیابون رد میشه و ماشینی که با سرعت داره میاد براش بووووق میزنه که برو کنار که زیر نگیرمت ولی اون آدم تنها کاری که میتونه بکنه اینه که دستاشو بذاره رو گوشاش و جیغ بکشه...
هر روزم پره از سر و کله زدن و اصرار به آدم ها برای اینکه بذارن بیشتر تمرکز داشته باشم و ساعت هایی که قراره تمرکز داشته باشم ولی بخش مهمیش به احساس هول انگیز بودن مسیر یک ماهه ی پیش رو و گره های فایلی که تو لپتاپم داره نمایش میده میگذره. و این احساس تمرکز رو ازم میگیره. و چرخه ی اشتباه- شرم، اشتباه- شرم... تکرار میشه و تکرار میشه.
روزهای سختیه نه به خاطر کارهایی که میکنم. بیشتر به خاطر کارهایی که نمیکنم. توجه و محبتی که میدونم بهتره به نون بدم تا بیشتر احساس امنیت کنه و راحت تر بتونه منو رها کنه و نمیدم. محبت و قدردانی که باید نثار میم کنم تا انرژی داشته باشه و بهم بیشتر کمک کنه ولی نمیکنم. استراحت، مدیتیشن، آرامش، رسیدگی جسمی که باید برای خودم مهیا کنم که بتونم پرقدرت و پر انرژی کارای ناخوشایندمو پیش ببرم ولی بهش فکر هم نمیکنم.
و همه اینجور بی توجهی ها و اینجور اضطراب ها در رفتارم. همش دارهریخته میشه به پای چیز مزخرفی که معلوم نیست تهش چی بشه ولی حتی درست به پای این هم نمیریزم که اقلا رشد کنه و زودتر به جایی که باید برسه و بره پی کارش. سایه شم از سر ما کم کنه!