از بچگی یادمه که تو مسابقه ی دو مدرسه همیشه اخرین نفر یا یکی مونده به آخرین نفر بودم. 

هیچ وقت عجول خوبی نبودم. هرچند توی خانواده ما عجله یک اصل بود! نمیدونم پدر و مادرم عجولای بالفطره ای بودن یا عجولای اکتسابی! ولی هرچی بود، ما همیشه دعوت میشدیم به اینکه زودتر بخوریم، زودتر بخوابیم، زودتر درس بخونیم، زودتر آماده بشیم، زودتر رشد کنیم، ...

من در کل آدم تو دسته ی ادم های فرز دسته بندی میشدم.. سرعت پیشرفت زندگیمم که هرکسی من رو بشناسه در جریانه چه مدلی بود. در واقع من با تموم وجود اون سیستم رو زندگی کردم. گرچه به زور. یادمه همیشه که هیچوقت حال نداشتم اینقدر سریع باشم، حال نداشتم پاشم، حال نداشتم برنامه های پشت سر هم داشته باشم... ولی خب، داشتم!

وقتی هم آگاه شدم و تصمیم گرفتم خودم انتخاب کنم و سرعت زندگیم رو بیارم پایین، زندگی پاش رو بیشتر روی گاز فشار داد و من بی امان رفتم و رفتم... آخرین اتفاق که افتاد، واقعا ناامید شده بودم. احساس کردم خواست  من هیچه.با خودم میگفتم من پام رو از روی گاز برداشتم ولی زندگی برام ترمز نمیگیره... به هم ریختم و فکر کردم سرنوشتم همینه. یه سرنوشت هول هولی مسخره

ولی خب... الان میفهمم اینجور نبود. اتفاق اخری ها در واقع کمک زندگی بود به من برای اینکه ترمز بگیرم. و من الان نزدیک چهار ساله ترمز گرفتم. به حدی که کسانی که تو همین چند ساله من رو شناختن، تو دسته ی آدمهای خونسرد، آرام، بدون عجله و صبور جا میدن منو. که خب البته من احتمالا هیچکدوم اینا نیستم. همونطور که برعکسش هم نیستم.