تو این روزهای فوق سخت زندگی، در واقع روزهایی که بهشون میگم فوق سخت، مدام خودم رو میکوبم. چون میبینم دور و برم، آدم هایی که شرایط فشرده تری از من دارن، ولی عملکردشون خیلی بهتره و غر زدنشون کمتر. آدم های خیلی معمولیی هستن بیشترشون. یعنی میخوام بگم دور و بر من پروفسور حسابیی نیست.
و من خودم رو ناکارامد، غرغرو، لوس، کم توان، بیمار، و هرچیزی شبیه به این صدا میزنم این روزا. بابت اینکه نه رساله درست پیش میره، نه بچه مامان خوبی داره، نه خونه مرتبه، نه غذا هر روز به راهه، نه تفریحات معمول، نه سه تار خوب تمرین میشه، نه هیچی هیچی... در حالیکه همسایه با بچه ش آرام تر برخورد میکنه، درس میخونه، خونه زندگیش مرتبه، غذا از بیرون نمیخره.صبحا زود بیدار میشه، عصرا نمیخوابه، تازه قیافه ش صدبار اسلوموشن تر از منه.
نمیدونم چی سرجاش نیست، نمیدونم. فقط میدونم من یه بیحال، بی تلاش، بی انرژی، بی اهمیت، بی خیال، بیکار، هستم. که هم خیلی میخوره، هم خیلی میخوابه، ولی مدام یه مرضی به جونشه.