امروز دریچه های جدیدی از شناخت خودم به روم وا شد که استارتش از مدل مادرانگیم بود...

هم چنان باور نمیکنم که بشه به یچه ها حق نداد. و بشه پدر و مادرها رو کمتر مقصر گرفت. خیلی در من ریشه داره این قضیه. ولی امروز شروع کردم به دیدن این مساله از یه زاویه دیگه. از یه زاویه برابر. از زاویه انسان - انسان

خب آره... من دلم نمیخواد آب تو دل بچه م تکون بخوره

دلم نمیخواد ناراحتیش یکم طولانی بشه

دلم نمیخواد تنها باشه و احساس تنها بودن کنه

دلم نمیخواد مجبور باشه

و دقیقا دلم نمیخواد خودم آب تو دلم تکون بخوره، ناراحتیم طولانی بشه، تنها باشم و مجبور...

ولی انگار الان دیگه فکر میکنم آب از سر من گذشت... یا اینکه من که دیگه هیچی... بچه بیشتر حق داره که زندگیش خوب بشه. چون اون مال آینده س... یه همچین چیزی

البته قطعا من مادر فداکاری نیستم و نبودم هیچوقت. یه جورایی ناخوداگاه همون کار همیشگی و قدیمی والدینی رو انجام میدم... بقا از طریق فرزند

امگار برای خودم تز دستم کاری برنیاد ولی چون در جایگاه والد برای بچه م قدرت دارم بتونم براش کارهایی بکنم که دوست داشتم برای خودم انجام بدم!

حالا بماند که اون مورد علاقه ها خیلیاش منطقی و شدنی یا مفید و الزاما خوب نیست

چه جالب آدم دچار کلیشه هایی میشه که یک روز شدیدا محکومشون میکرده و بد میدونسته!