امروز رییسمون (!) از مرکز زنگ زد بهم گفت یکی از مربیا یه ساعت مرخصی گرفته میتونم بعدازظهر برم جاش؟ قبول کردم و ساعت 4 رفتم.

پشت سیستم نشستم و شروع کردم زنگ زدن به کاربرا.تو یه ساعت باید به 6 نفر زنگ میزدم، هر نفر 10 دقیقه. اولیش مثل خودم حساسیت داشت و عین من داشت از سرفه بال بال میزد (البته من امروز عصر حالم نسبتا خوب بود) و اصلا نمیتونست حرف بزنه! دومی مادرش فوت کرده بود و فردا چهلم مادرش بود و بنده خدا هرچی قبلا بلد بود هم یادش رفته بود.فقط سعی کردم بهش امید بدم که ول نکنه.یذره درد دل کرد و ... خلاصه رفت تا نفر پنجم ... که قبلا تعریفشو شنیده بودم:دی

یه خانوم شصت و اندی ساله که بنیاد ازدواج داره!!! و کلا به شکل بسییییار جالب و سنتی برای ملت نیمه گمشده پیدا میکنه.خودشم مدیر بازنشسته است و آدم مورد اعتمادیه و به قول خودش خیلیا شمارشو دارن و با خیلیا در ارتباطه واسه امر خیر:دی

میگفت زیاد حفظ نکردم ولی عوضش چند تا جوون تو همین سال جدید ازدواج کردن و من کلی خوشحال شدم و ... خلاصه انقدر حرف زد و از نوگلان و اینا گفت که به زور وقت کردم چار کلوم حرف جدی مرتبط با موضوع اصلی باهاش بزنم:دی.مثلا میگفت تازگیا دست یک عدد آقا پسر چهل ساله و دخترخانوم 36 ساله تحصیل کرده رو گذاشته توو دست هم و ....

آخرشم شمارشو داد که اگه من جوونی دیدم که دنبال نیمه گمشدشه بهش اطلاع بدم با مشخصات کامل! گرچه همه همکارام بهش میخندن و ... ولی من شمارشو یادداشت کردم شاید یه روز به درد یه کسی بخوره.اگه خواستین بگین بدما! تعارف نکنین!

فقط خداروشکر کردم درباره خودم نپرسید.با اینکه متوجه شد با مربیی که هفته های قبل زنگ میزد فرق داره صدام.و اون نیستم.یعنی تو دلم نذر کرده بودما! یکی دونفر از بچه ها مورد تفتیش واقع شده بودن قبلا توسط ایشون:دی.ولی خب نه که فقط صدا میشنوه از بچه ها، کاری به کارشون نداره زیاد.حالا بچه ها میگن یه بار گفت خونش نزدیک مرکزه و میخواد یه روز حضوری بیاد!!!! بر و بچ مجرد بالاتفاق تصمیم گرفتن اگه یه روز گفت میخواد بیاد، مرخصی بگیرن!