به دلیل هستیا ی بسیار فعال درونم اول از خونه شروع میکنم.
خونه های سنتی رو خیلی دوست دارم.یه خونه توی یکی از روستاهای شمال مثلا.این شکلی:

از تراسشون، از اینکه پله داره، اتاقا بالا هستن و همکف نیستن، خوشم میاد! از اینکه یه خونه اتاقای زیاد داشته باشه خوشم میاد.
کلا دوست دارم یه خونه فضاهای متفاوتی داشته باشه؛ تراس، اتاق خواب، هال، پذیرایی، مطبخ(!) و آشپزخونه.همه جدا باشه.حتی شده فضاها خیلی بزرگ نباشن.فقط پذیرایی بزرگ باشه.کلا از چند تا فضای دنج بیشتر خوشم میاد تا یه فضای بزرگ شلوغ.
خونه های سنتی شهرهای کویری و مرکزی رو هم خیلی دوست دارم:

کلا دوست دارم یه خونه فضاهای متفاوتی داشته باشه؛ تراس، اتاق خواب، هال، پذیرایی، مطبخ(!) و آشپزخونه.همه جدا باشه.حتی شده فضاها خیلی بزرگ نباشن.فقط پذیرایی بزرگ باشه.کلا از چند تا فضای دنج بیشتر خوشم میاد تا یه فضای بزرگ شلوغ.
خونه های سنتی شهرهای کویری و مرکزی رو هم خیلی دوست دارم:

از اینایی که دور تا دور حیاط اتاقه و تراس:دی.اصن نکته مهم تراسه! اصلا محبوبترین مکان در خونه از نظر من تراسه! انقدر علاقه دارم یعنی:دی.بعد توی حیاط گل و درخت و حوض باشه.ماهی دوست ندارم.میمیرن آدم دلگیر میشه.فقط حوض که همش توش بشه آب بازی کرد چون من عاشق آب بازیم!
در کل خوشم میاد تو یه شهر کوچیک زندگی کنم.یا حداقل تو یه محله ی خوب و ساکت دور از مرکز شهر.اگه میشد هم که یه روستا... چه بهتر!
یه جا که سکوت باشه.شب که شد تاریک باشه.
توی مدلای خونه های شهری، از بچگی دوبلکسا رو خیلی دوست داشتم.و اکثرا هم خونه های کوچکترو بیشتر از خونه های خیلی بزرگ میپسندم.حس امن تری به آدم میده.اینکه خونه یذره کوچیک باشه ولی حیاط بزرگتری داشته باشه بهتره خب.

ساری که بودیم، آخرین خونه ای که داشتیم، بغل خونه ی یه استاد دانشگاه بود که من با دخترش همکلاس بودیم تو مدرسه.کلاس دوم و سوم ابتدایی.بعدش اونا دیگه رفتن تهران.همیشه خدا یا من و فرانی خونه اونا بودیم یا دختر اونا خونه ما بود.خیلی وقتا هم پدرش بهم درس میداد... حالا بماند.. خونه اونا یه خونه ی دوبلکس جمع و جور بود با دوتا اتاق خواب و یه هال و آشپزخونه.و یه حیاط پشتی و تراس.تو حیاط پشتیشون کلی گل و درخت بود.با اینکه حیاط جمع و جوری داشتن.آقائه همیشه میز تحریر پایه کوتاهشو میبرد تو تراس مینشست و مطالعه میکرد یا مینوشت.من خیلی خونشونو دوست داشتم.مئل یه خونه ایده آل در نظر من بود و هست.با اینکه میگم.. خونه ی کوچیکی بود نسبتا.شیک و مدرنم نبود.اون موقعا مبلم نداشتن.(ما خودمون تا همین چند وقت پیش مبل نداشتیم:دی)
خوشم میاد خونه یه عالمه پنجره داشته باشه! همه اتاقا و آشپزخونه و هال و ... پنجره داشته باشن.شمال اینجوریه ولی قم نه.. فکر کنم به خاطر اینه که آفتاب تنده.نمیدونم ولی دلم تو اتاق بی پنجره میگیره!
ساری که بودیم اتاق من وفرانی یه پنجره داشت که رو به پشت خونه باز میشد.کوه های البرز و مخصوصا دماوندم معلوم بود! و یه ریل قطار که خیلی دور تر از خونه ما میگذشت ولی همیشه میتونستیم قطارا رو ببینیم.وای... پنجره...
دوست دارم خونه صمیمی باشه نه شیک.محیطای شیک آزارم میدن.حتی اونایی که رنگ بندی خیلی قشنگی دارن مثلا آبی هستن:دی.ولی وقتی شیکن اعصابم خورد میشه.دوست دارم محیط همیشه هم آرامش بده هم گرما.دوست دارم چند تا رنگ با هم باشن توش.حالا کم و زیاد داشته باشه ولی سوخت و سوز نه!:دی.مثلا خوشم نمیاد یه هال همه چیزش آبی و مشکی چیده شده باشه.آدم حس میکنه تو زندونه با اینکه بسیار شیک و قشنگه.
رنگ های خیلی روشنتوش زیاد باشه.سفید خصوصا.فضا باز باشه آدم نفس بکشه!! پرده ها ساده باشن.نه چند لایه.نور آفتاب ملایم آفتاب بتونه از پشت پرده بیاد تو.
هیچ چیزی که تداعی کننده ی ابهت و چه میدونم.. زرق و برق یا سنگینی باشه نباشه(!)
خوشم میاد تو محیط گل و گیاه باشه.آینه.چیزای ساده و دوست داشتنی.

در کل خوشم میاد تو یه شهر کوچیک زندگی کنم.یا حداقل تو یه محله ی خوب و ساکت دور از مرکز شهر.اگه میشد هم که یه روستا... چه بهتر!
یه جا که سکوت باشه.شب که شد تاریک باشه.
توی مدلای خونه های شهری، از بچگی دوبلکسا رو خیلی دوست داشتم.و اکثرا هم خونه های کوچکترو بیشتر از خونه های خیلی بزرگ میپسندم.حس امن تری به آدم میده.اینکه خونه یذره کوچیک باشه ولی حیاط بزرگتری داشته باشه بهتره خب.

خوشم میاد خونه یه عالمه پنجره داشته باشه! همه اتاقا و آشپزخونه و هال و ... پنجره داشته باشن.شمال اینجوریه ولی قم نه.. فکر کنم به خاطر اینه که آفتاب تنده.نمیدونم ولی دلم تو اتاق بی پنجره میگیره!
ساری که بودیم اتاق من وفرانی یه پنجره داشت که رو به پشت خونه باز میشد.کوه های البرز و مخصوصا دماوندم معلوم بود! و یه ریل قطار که خیلی دور تر از خونه ما میگذشت ولی همیشه میتونستیم قطارا رو ببینیم.وای... پنجره...
دوست دارم خونه صمیمی باشه نه شیک.محیطای شیک آزارم میدن.حتی اونایی که رنگ بندی خیلی قشنگی دارن مثلا آبی هستن:دی.ولی وقتی شیکن اعصابم خورد میشه.دوست دارم محیط همیشه هم آرامش بده هم گرما.دوست دارم چند تا رنگ با هم باشن توش.حالا کم و زیاد داشته باشه ولی سوخت و سوز نه!:دی.مثلا خوشم نمیاد یه هال همه چیزش آبی و مشکی چیده شده باشه.آدم حس میکنه تو زندونه با اینکه بسیار شیک و قشنگه.
رنگ های خیلی روشنتوش زیاد باشه.سفید خصوصا.فضا باز باشه آدم نفس بکشه!! پرده ها ساده باشن.نه چند لایه.نور آفتاب ملایم آفتاب بتونه از پشت پرده بیاد تو.
هیچ چیزی که تداعی کننده ی ابهت و چه میدونم.. زرق و برق یا سنگینی باشه نباشه(!)
خوشم میاد تو محیط گل و گیاه باشه.آینه.چیزای ساده و دوست داشتنی.
در کل هرجا که بخوام باشم، چه خونه چه محل کار، محیط راحت، تمیز و ساده رو میپسندم با یه عالمه رنگ زنده!!

این عکس بالاییه واقعا ایده آله! خیلی راضیم ازش:دی
از بین فصلا همشونو دوست دارم.هر کدوم یه جور. ولی چون خیلی خیلی خیلی گرماییم زمستونو بیشتر میپسندم چون با لباسای معمولیِ چارفصل خودم میتونم راحت باشم و هی داغ نکنم! طبیعت بهارو ولی بیشتر از همه دوست دارم.اگه تو یه شهر عادی (!) بودم که بهارش بهار بود واقعا نه مثل تابستون گرم و دم کرده، بهار میشد فصل محبوبم :) اگه فقط به آب و هوا باشه دوست دارم تو یه شهر خنک کوهستانی زندگی کنم.یه جایی تو مایه های شمال غرب کشور.. که هم سرسبز باشه هم کوهستانی.سبزیش اندازه شمال نباشه البته:دی.سنگا هم گاهی معلوم باشن بد نیست:دی.

برای بودن تو شهر، از شهرایی خوشم میاد که مردم خونگرمی داشته باشه.هیچی به این اندازه برام مهم نیست.که تو شهر نگاه های مهربون باشه.نه سرد و رسمی.روابط راحت باشه.نه همش با چش غره:دی.جایی که بشه دوستای پدرتو مثل عموی خودت ببینی.شاید به خاطر این که بچگیم تو یه همچین محیطی بزرگ شدم انقدر برام مهمه.ولی با این حال بشدت بشدت بشدت از سرک کشیدن تو زندگی بقیه و سرک کشیده شدن تو زندگی خودم بدم میاد.شاید این طبیعی باشه ولی در من دوزش بیش از حد بالاست:| حتی وقتی میرم خونه ی یه زوج جوان وقتی خانوم خونه میخواد خونه رو بهم نشون بده اعصابم میریزه بهم.فقط به خاطر احترام بهش میرم و نگاه میکنم.وگرنه خوشم نمیاد درباره چیزای مختلف مثل دکوراسیون و وسایل خونه و لباس مردم نظر بدم.و متقابلا خوشم نمیاد کسی نظر بده. تنها چیزی از زندگی روستایی یا زندگی تو شهرای کوچیک میترسونتم همینه.و دیگر هیچ!
برای تفریح احتیاجی به شهر بازی و مرکز تفریحی و رستوران و ... ندارم. هر جا که باشم یه محیط خلوت توی هر جور طبیعت برام تفریحه.قدم زدن تو خیابون برام تفریحه.کلا خیلی احتیاج یه امکانات خاص ندارم.از پس خودم و علایقم تا حدود زیادی بر میام. حتی تو نقاشی.اگه دلم نقاشی بخواد و رنگ و بوم دم دستم نباشه، یه مداد و کاغذ ساده برام بسه که طرح بزنم.و به همون اندازه خوشحالم میکنه.
خب دیگه خیلی نوشتم عمه جولی راضیه ازم:دی
از بین فصلا همشونو دوست دارم.هر کدوم یه جور. ولی چون خیلی خیلی خیلی گرماییم زمستونو بیشتر میپسندم چون با لباسای معمولیِ چارفصل خودم میتونم راحت باشم و هی داغ نکنم! طبیعت بهارو ولی بیشتر از همه دوست دارم.اگه تو یه شهر عادی (!) بودم که بهارش بهار بود واقعا نه مثل تابستون گرم و دم کرده، بهار میشد فصل محبوبم :) اگه فقط به آب و هوا باشه دوست دارم تو یه شهر خنک کوهستانی زندگی کنم.یه جایی تو مایه های شمال غرب کشور.. که هم سرسبز باشه هم کوهستانی.سبزیش اندازه شمال نباشه البته:دی.سنگا هم گاهی معلوم باشن بد نیست:دی.

برای بودن تو شهر، از شهرایی خوشم میاد که مردم خونگرمی داشته باشه.هیچی به این اندازه برام مهم نیست.که تو شهر نگاه های مهربون باشه.نه سرد و رسمی.روابط راحت باشه.نه همش با چش غره:دی.جایی که بشه دوستای پدرتو مثل عموی خودت ببینی.شاید به خاطر این که بچگیم تو یه همچین محیطی بزرگ شدم انقدر برام مهمه.ولی با این حال بشدت بشدت بشدت از سرک کشیدن تو زندگی بقیه و سرک کشیده شدن تو زندگی خودم بدم میاد.شاید این طبیعی باشه ولی در من دوزش بیش از حد بالاست:| حتی وقتی میرم خونه ی یه زوج جوان وقتی خانوم خونه میخواد خونه رو بهم نشون بده اعصابم میریزه بهم.فقط به خاطر احترام بهش میرم و نگاه میکنم.وگرنه خوشم نمیاد درباره چیزای مختلف مثل دکوراسیون و وسایل خونه و لباس مردم نظر بدم.و متقابلا خوشم نمیاد کسی نظر بده. تنها چیزی از زندگی روستایی یا زندگی تو شهرای کوچیک میترسونتم همینه.و دیگر هیچ!
برای تفریح احتیاجی به شهر بازی و مرکز تفریحی و رستوران و ... ندارم. هر جا که باشم یه محیط خلوت توی هر جور طبیعت برام تفریحه.قدم زدن تو خیابون برام تفریحه.کلا خیلی احتیاج یه امکانات خاص ندارم.از پس خودم و علایقم تا حدود زیادی بر میام. حتی تو نقاشی.اگه دلم نقاشی بخواد و رنگ و بوم دم دستم نباشه، یه مداد و کاغذ ساده برام بسه که طرح بزنم.و به همون اندازه خوشحالم میکنه.
خب دیگه خیلی نوشتم عمه جولی راضیه ازم:دی
یه خونه دوبلکس
یه اشپزخونه بزرگ و دلباز
طبقه اخر یه ساختمون بلند
اینقدر بلند که دیگه خبری از سرو صدا نباشه
ولی خاهشی که دارم اسانسورش همیشه سالم باشها...اون همه طبقه رو برم بالا از کمر قطع میشم که!
رو تراسش یه استخر باشه با همچین ویویی
http://i1.mixna.ir/2013/01/17/12397798_4518714feeca.jpg
دیگه زحمت شربت ابلیموی خنک طبیعی رو خودم میکشم!