هشت سالگیم... هفت سالم که بود یه موفقیت بزرگ به دست آورده بودم.خوشحال بودم طبیعتا ازش و تاثیرش هنوزم باهامه.ولی هشت سالگیم یذره سخت بود.ترکشای اون موفقیت و تلاش برای نگه داشتنش گاهی اعصابمو خورد میکرد.همش مشغول بودم.ادامه دادن اون راه و این که بقیه تصمیم میگرفتن چطوری ادامه بدم.حس میکنم تصمیم بقیه رو براحتی قبول میکردم.نه اینکه زور زیادی بالاسرم باشه.خیلی راحت قبول میکردم انگار که خودم علاقه ای به چیز خاصی ندارم.مقاومتی ندارم.یکی دو مورد بود که فقط مخالفت میکردم و موفقم نبودم البته :| مربوط به این میشد که بر خلاف میلم به کمتر دیده شدن و ... برعکسش ازم خواسته میشد...

فکر کنم رویاهام همونایی بود که وقتی به حاشیه صفحه ای خیره میشدم بهشون فکر میکردم.داشتن یه اتاق مخصوص خودم.که یه تراس داشته باشه:دی

آرامش رویام بود ولی بقیشون در راستای همون چیزایی بود که داشتم و میخواستم کامل بشه. با چاشنی کمی استقلال بیشتر.خواسته هام زیاده خواهانه نبود.باغچه دوست داشتم.

موفقیت و ...

رویاهایی که الان چندان...

شاید بهشون رسیدم.شاید.ولی به شکلی که فکر نمیکردم! به حالی که گمون نمیکردم.عجیبه.عجیبه برام.


نامه ای از هشت سالگیم:

سلام ماریای بزرگ!

باورم نمیشه به این سن رسیدی! میدونی.به نظرم حتی نه ساله بودنم کلیه چه برسه به بیست ساله بودن!!! چه کارای مهمی انجام دادی؟ فکر میکنم تا اون موقع دیگه باید کره زمینو تکون داده باشیا!

نمیدونم چه توصیه ای بهت دارم چون میدونم خیلی برای نظر من ارزش قائل نیستی.

خب بالاخره عقل من کمتر میرسه.من کوچکترم.حق داری.ولی انقدر باهام بد نباش!!! من که تقصیری ندارم.تو برو دنبال علایقت اصلا.من که بهت کاری ندارم.

نمیدونم میخوای چیکار کنی.هرکاری دوست داری.هرچیزی دوست داری.

من اصلا کاری به کارت ندارم...



پاسخ ماریای بیست ساله: خودتو نزن به موش مردگی.اون موقع کلی زبونت دراز بود خودم میدونم :|

مارو دیگه سیا نکن :|

آره میدونم تو تقصیری نداری ولی خوشم نمیاد ازت باهات حال نمیکنم مشکلیه؟!