این شبا خیلی دیر میخوابم

دلیلش بچه نیست. بچه بالاخره یه ساعتی میخوابه و خیلی راحت تر از قبل. و من خیلی خیلی بعد از او میخوابم.

یک دلیل بزرگش اینه که از خوابیدن میترسم. نه ... دقیق تر بگم از دقایق قبل از خواب، اون جاییش که با خودت تنها میشی و خوابت نمیبره میترسم... از تنها شدن با خودم میترسم. از لحظه ای که گوشی رو خاموش میکنم تا به خواب برم... غرق اضطراب میشم. از خودم جواب میخوام مدام. امروز چکار کردی؟ چرا فلان کارو کردی؟ چرا فلان کارو نکردی؟! این بخش معمولا فلان کارش رساله ست. یک بخش مبهم دیگه هم هست... و یک جای خالی سیاه بزرگ شبیه یک سیاهچاله.

و من که هکش خودم رو به خاطر شلوغ کردن سرم سرزنش میکنم. به خاطر برخوردهام. به خاطر ابراز هام. به خودم میگم راه رو اشتباه اومدی. اشتباهی تو اصلا. آدم انقدر دلشو میگیره کف دستش؟ آدم انقدر ضایع میشه؟ آدم انقدر بچه میشه؟ انقدر بی سیاست؟! انقدر مردد؟

بعد از اون طرف یه روزی رو تجسم میکنم، که ازم راز زندگی دربارم رو میپرسن و میگم من همیشه پی دلم بودم. ولی هیچوقت فکر نمیکردم جواب بده. الان فهمیدم جواب داده! خیاله دیگه... 

کاش اینجوری بود. ولی ظاهرا نیست. زندگی ظاهرا یه بازیه که یه سری مهارت نیاز داره

مثلا بلد باشی کسی زنگ میزنه لحنت رو عوض کنی و اونجور که میطلبه باهاش صحبت کنی نه اونجور که واقعا هستی

مثلا از جا خالی های درونت به این راحتی به کسی نگی

مثلا چپکی بگی که راستکی بگه. راست رو نگاه کنی و به چپ پاس بدی

مولا کاری رو که دوست نداری، بازم انجامش بدی اگر هدفت دورتره. کلا هدف دور داشته باشی!

دقیقا دارم چرت میگم... 

میدونم.

این روزا هی به خودم میگم: لوووووووس

و خیلی وقتی دیگه هم به خودم میگم : لووووووووس