پست آخر رو خوندم. حدود 40 روز ازش گذشته و حالا پیچ اولی... هنوز وسطاشیم و داریم میپیچیم باهاش خیلی متوکلپرامید طور :)))

پیچ دومیه که خیلی تلخ و دردناک بود رد شد و ما دوباره به نور رسیدیم.

این روزها به خودم میگم بیا از این احساس ناامنی لعنتی که ز روزای خوب بدش میاد چون میترسه روزای بد پشتش بیاد، در برو و به این فکر کن که اگه از روزای خوب لذت نبری هم روزهای بد میان. اصلا نگم خوب و بد. بگم تیره و روشن. ولی به هرحال اونا نظم خودشون رو دارن.مثلا اگه تو روز آدم کاراشو انجام نده چون میترسه شب بشه شب نمیشه؟ میشه دیگه.

و پیچ سوم این روزا سخخخخت داره خودش رو نشون میده. چالش با فرزند. ولی با هم سعی میکنیم کنار بیایم. و داریم فصل جدیدی رو شروع مکنیم و دم چهار سالگیم هست و طبیعیست.

یادمه خونه بابا اینا همیشه یه شوخی جدیی داشتیم، درباره ی اینکه تو خونه بالاخره همش یکی با یکی دعوا داره. و یکی حالش خوش نیست. یا مامان و بابا چلنج دارن. یا مامان با بچه ها. یا بابا با بچه ها. یا بچه ها با هم. الان حس میکنم تو خونه ی همه همینه. هیچ وقت همه ی خوشی ها طولانی مدت جمع نمیشن و آدم ها فقط از چالش هایی به چالش های بعدی منتقل میشن!

این روزا به خیلی چیزا دارم میگم «نه». به خاطر اینکه یه چیزی رو به نتیجه برسونم. و راضیم... 

برای بعدش خیالبافی میکنم و اولویت میچینم.

فعلا اولویت یک سلامتی خودم و خانوادمه. ورزش و بازنگری تغذیه و چکاپ. خریدن ماشین نیز. بعدش پیکتاب. خیلی بعدترش استارت نقاشی یا طراحی یا تصویرسازی به گونه ای... همینجوری ادامه بدم لیست صدتایی درست میشه :))))