امشب جدی جدی فکر کردم دیگه داره می ره. فکر کردم دیگه نمی‌بینمش.

دلم نمیخواست اینجوری بده و با خودش نصف ریشه مو ببره. با خودش همه ی مادریش رو ببره. امشب مثل همه شب های کودکی که می ترسیدم از دستش بدم زار زار گریه کردم. این دفعه ولی فرق داشت. دیگه به خاطر خودم نبود. به خاطر خودش بود. به خاطر دوست داشتن این حجم رنج کشیده. میخواستم فقط اصرار کنم نره و صبر کنه شاید زندگی هنوز برگ های شیرین تری برای رو کردن داشته باشه. شاید برآیند روزهاش بهتر بشه. شاید کمتر تنها باشه. کمتر غمگین. کمتر دردمند‌

نمیخوام که بره