امروز صبح توی تاکسی که با اضطراب تمام نشسته بودم، یک هم یه آیه از سوره ی رمز افتاد تو ذهنم. من که دیگه منفک شدم از اون فضا.. ولی گاهی یه تیکه ای میفته تو ذهنم. مضمونش این بود که خدا کافیست برای من. بقیه برن به جهندم

و انگار دلم گواهی داد که بر خلاف پیش بینی های بدبینانه م امروز خوب پیش میره. 

رفتم و خوب پیش رفت

امروز یک روز پر بدو بدو همراه با دانشگاه، کلاس نورا، سه تار، هماهنگی نشانک ها و تحویل گرفتنشون یهویی و یه عالمه خرده ریز دیگه وسطش بود.

و البته همراهی خواهر... که چه خوبه که هست

و من دارم سعی میکنم هم چنان گره ها رو باز کنم. شاید هم که اکوردینگ تو د اتفاق صبح: او میکشد قلاب را