امشب بچه رو با جییییییغ و گریه وحشتناک از خونه آقاجون برگردوندم. دلیل اینکه اصلا نخواستم نرمش نشون بدم این بود که تا گفتیم بریم شروع کرد به داد و قال و گریه. و اصلا دوست ندارم این بشه یه رویه.
اومدیم تو ماشین. حسابی عصبانی بودم و شروع کردم به گفتن اینکه نمیتونم قبول کنم هرشب بعد از مهمونی بخواد گریه و زاری راه بندازه و این کارش باعث میشه خوش گذشتنا همه تلخ بشه و آخر مهمونی با ناراحتی تموم بشه.
نگاهم میکرد پر از بغض.
و بوسید منو
قاطی کردم. بهش محبت نشون دادم اما قاطی کردم. حدس زدم از ناراحتیش میخواد این نقطه امنشو که الان پیشش هست از دست نده.
با بزرگتر شدنش ایده "بچه ی تماما سفید" داره برام تموم میشه... محبتای از روی ناچاری، ادابازی ها، جلب توجه ها.. نمیخوام بگم این رفتارا بد یا سیاهن. ولی خب اون معصومیته از دست رفته(داستان نشه😂 )
بچه داره یاد میگیره راه های مختلف رو برای رسیدن به خواسته هاش. خیلی از این راه ها مورد علاقم نیست. گریه، زبون بازی، مغلطه، محبت الکی، ... 
راستش رویای من برای بچم ، آزاده بودن بود. یه تصویر اگزچره از یه بچه آزاده دارم. که با ادم بزرگاشم جور در نمیاد.. 
حالا باید ایده آلامو بذارم تو یه صندوقی جعبه ای چیزی،، با واقعیت بچه م کنار بیام. وقتی با بچه های دیگه چپ میفته و هی بهشون گیر میده و جیغ و داد و گزارش لحظه به لحظه
وقتی کارتون دیدنو به کارای دیگه ترجیح میده
وقتی اصلا حرفمو نمیشنوه و فقط قیل و قال میکنه
وقتی بی حوصله و تنبلونه ست
وقتی شبیه سایه های منه