رفتم سمت قسمت داروخانه این درمونگاه که الکل برای ضد عفونی بخرم که چشمم میفته به ویترین ماسک ها و برند مورد علاقم رو میبینم و دارم دقت میکنم نوشته های خارجکیشو بخونم که بفهمم چیا داره و تو فکرم که قیمتشو بپرسم و با فروشگاه اینترنتی که قبلا ازش خریده بودم مقایسه کنم و شاید حتی یه بسته بخرم ... اه وقتی سرمو میچرخونم سمت صندوق و خانمی که با روپوش سقید ایستاده، میبینم یه آقایی داره صحبت میکنه. طبیعتا اولش فکر کردم مشتریه، منتظر موندم کارش تموم شه و بره. لعد دیدم ظاهرا حرف نمیزنه و داره این پا و اون پا میکنه. خانم پشت دخل سرشو انداخته بود پایین. یه آن فکر کردم دارم صحنه یه فیلمو میبینم، مرد جوون معذب و دستپاچه، زن جوون انگار کمی دلخور، کمی کوچه علی چپ، مشخصا همدیگه رو میشناسن. تو خیالم، که میبینم پسره نگاهش اومده سمت من و یه لحظه با خودم میگم شاید اگه از اون حوالی دور بشم،  راحت تر صحبت کنن. آروم آروم دور میشم و نگاهشونم نمیکم.

دو سه دقیقه بعد نگاهی میندازم، میبینم هست هنوز..

...

رفتم، رفته بود پسره. از دختره چیزایی که لازم داشتم خریدم، ولی از چهره ش نتونستم بخونم که چی شده. حدودا چی شده.

و این آخر اکثر قصه های این دنیاست.