مثل خرس خسته ام.

امروز دنده خودم و بچه چپ بود. ولی خیلی کار داشتم. مهمونامون شرایط کمک نداشتن و هییییچ کاری نکردن. حتی در حد بردن بشقاب از روی اوپن به روی سفره. تازه در خیلی از دقایق زحمت بچه هاشونم با من بود. به دلیل همین شرایطشون سفره ها رو هم جدا انداختیم و این باعث از دست دادن کمک میم در طول مهمانی و همینطور دوبله شدن کارها بود.

خیلبم دیر رفتن. وقتی هوا تاریک شد.

کارها زیاددددد بود و از دیروز خیییییلی خسته بودم و دیشبم تا دیروقت سالاد و ... اماده کردم.

حالا له له.،، بچه و باباش رفتن خونه آقاجون. و من موندم خونه. ظرف ها رو تموم کردم و خونه هم مرتب شده بعد از انفجارات بجه ها...

دارم غذا گرم میکنم برای خودم :)

احتمالا آخر هفته هم مهمون داشته باشم.

الان فهمیدم ذهنم دنبال آشفتگیه... یعنی خودش آشفتگی رو انتخاب میکنه