از اون وضعیت های قرمز داغون خطرناک 

که به زور کنترل روی رفتار روزمره م دارم. اشکم دم مشکمه. خوابم به هم ریخته. در همه ی ابعاد زندگیم احساس شکست میکنم. اضطراب و عدم تمرکز دارم. 

دلم یه روانپزشک شنوا میخواد برم براش همه چیزمو بریزم روی دایره. فقط گوش بده و سر تکون بده و تو نگاهش این باشه که داره با دقت گوش میده و درکم میکنه:/

گزینه ی مد نظرم مطبش جردن تهرانه و من طبیعتا از پس هزینه های رفت و آمد و ویزیتش برنمیام. خصوصا که کار یک جلسه و دو جلسه نیست

از اینکه تو خونه حال بدم مشخص باشه دیگه بیزارم. از دنبال اومدنای بعد از مشاوره و خبببب چی گفتی چی شنیدی بیزارم. از اینکه فاش باشم بیزارم. از گریه نکردن و گریه کردن بیزارم. از صمیمیت و نزدیک بودن بیزارم. از تردید دوباره بیزارم. از تصمیم هایی که برای هزارمین بار گرفته میشن بیزارم. از کار روزمره بیزارم. از دوباره بلند شدن و ایستادن و حرکت کردن بیزارم. از دوباره دل خوش کردن و شکست خوردن، از نتونستن و سرزنش خودم بیزارم. از تصمیم های مصلحتی، از ادا دراوردن بیزارم. از احساس گناه جاری در لحظات مادریم بیزارم.