مرغ شکم پر و قرمه سبزی با سالاد و ترشی هرکی دوس داره پنجشنبه شب خونه ی ما:/
چقدر این روزها ایستاده در اون نقطه ایم که لیدی برد روبروی اون خانم راهبه ی مدرسه شون که یادم نیست مدیر بود یا چی، نشسته بود و درباره ی متن انشایی که لیدی برد درباره ی شهرشون نوشته بود صحبت میکردن.
زن گفت چقدر متنت خوب و پر از عشق به شهر بود
لیدی برد گفت من اینجا رو دوست ندارم، فقط خیلی میشناسمش چون خیلی دقیق دیدمش
و زن جواب داد:
فکر نمیکنی این عشق باشه؟
چقدر نثر ثقیل و علمی کتاب هایی که برای تکمیل این قسمت رساله م زیر دستمن، با صدای ظریف و لطیف و رهای زنی که تو گوشم به عربی شعر عاشقونه رو آواز میخونه، تناسب و هماهنگی از نوع تضاد و تقابل داره :)))
امروز در کنابخانه یک عدد شبه داستان دو صفحه ای عاشقانه طور نوشتم. خیییلی فرایند لذت بخشی بود...
احتمالا نوشتن هم مثل نقاشی و نواختن بره تو اون لیستی که "فرایند"ش برام لذت داره و احتمالا هدف خاصی براش نداشته باشم.
فک کن! من، داستان عاشقانه! تخیلی طوری
مادری کردن عجینه با عذاب وجدان و شرم
یکسره.
بچه داره حرف میزنه و تو اینستاگرام میبینی
بچه غذا میخواد و تو لقمه اخرو خوردی
بچه حوصله ش سر رفته
بچه تشنه شه و تو خریدت طولانی شده
بچه یه خرابکاری کرده و تو سرش داد زدی
بچه میاد میگه مامان عصبانی نباش خوشال باش
حتی وقتی عذاب وجدان داری، شرمگینی ازش. که چرا انقدر عذاب وجدان دارم مگه نمیدونم نباید احساس بی ارزشی کنم؟!
از لحاظ ذهنی این یه لوپ بی پایانه که شما اسیرش میشید.
فقط میتونی به خودت بگی باشه اینم جزئی از زندگیه.. هممممش. اینم؟ بله .. حتی اون هم!
مادر بودن یک پکیجه از انواع احساسات متناقض. فکرهای درهم گره خورده که انگار هیچوقت قرار نیست باز بشن.
یه جور در هم تنیدگیه... شبیه اینه که دو نفری ولی انگار یه نفری. و جالبش اینه که نه تو و نه بچه دقیقا نمیدونین بیشتر میخواین دو نفر باشین یا یه نفر. خود بچه هم هروقت کمی میخواد فاصله بگیره، دوباره نزدیک میشه و مهرورزیش رو بیشتر میکنه. تو هم همینطور هستی. تنها چیزی که میتونه نجات بخش باشه دیدن مسائل از بالا و در یک پروسه ی بزرگه...
که اونم از لحاظ تئوریک و داشتن دید کلی به قضیه کمک میکنه. ولی باز از لحاظ عملی اینجور نیست که همه ی سوالا رو پاسخ بده یا چپ و راست ها رو دقیق بگه و آدرس بده.. همون دید کلی کم کم زاویه تو جوری میکنه که کم اشتباه تر باشی... پس تو همچنان درگیر میمونی احتمالا...
مثلا مادر میدونه در یک پروسه ی طولانی مدت قراره خودش و بچه یاد بگیرن کاملا مستقل از هم زندگی کنن، احساس کنن، شاد باشن، رنج بکشن، اهدافشونو دنبال کنن، نظر داشته باشن و ... پس سعی میکنه به "فاصله" احترام بذاره. ولی خب قطعا متر کردن این فاصله در سه سالگی و چهار سالگی و چهارده سالگی متفاوته و این اون قسمت گیج کننده شه. که تو میخوای روند استقلال خوب پیش بره، از طرفی امنیت بچه خدشه دار نشه. از طرفی خودت شاید خسته ای و داری میبینی چیزی که تو رو هل میده به سمت استقلال دادن به بچه ت استیصالته از براورده کردن نیازهاش. و از طرفی شدیدا دوس داری بغلش کنی! اینه اون پیچیدگی...
امروز تو کتابخونه ایده نوشتن یه مقاله با عنوان "چگونه ناخوشایندتربن کار زندگیمان را به سرانجام برسانیم" یا یه همچین چیزی به ذهنم رسید. یه سری یادداشت سرعتی از مطالبی که هی میومدن به ذهنم نوشتم گوشه ی فیش های رساله.... به نظرم باحال و کاربردی بشه. خودم تو این یکی دوسال خیلی دوست داشتم همچین مطلبی پیدا کنم و سرچ کردم براش...
این روزا خیلی دلم جایی برای خودابراز گری میخواد. یه جایی که مخاطب داشته باشم و باهاش تعامل کنم... درگوشی ها و حرفهای شخصی و احساسات یه چیزه.. حرفای جدی و تجربه و نظر چیز دیگه...
الان شیرین میاد میگه سایت بخر از ما😂😂😂
خا این فکر خیلی خوبیه...
پیج اینستا دوس دارم ولی دلم میخواد فک و فامیل نباشن توش. بدیش اینه که اونجا آدم خیلی سریع لو میره...
امیدوارم اوضاع معدم فردا بهتر بشه و با دل نسبتا آرام بریم...