صفحه ۹۷ کتاب جنگجوی عشقم.
دارم میترسم!
نکنه این گلنن دویل ملتون منم؟! نکنه همزادمه؟!
صفحه ۹۷ کتاب جنگجوی عشقم.
دارم میترسم!
نکنه این گلنن دویل ملتون منم؟! نکنه همزادمه؟!
صبح با استرس پا شدم و کلا یکی در میون داشتم حرف عجله طور میزدم به نورا و البته اشتیاق دهنده بر اینکه یهو نزنه زیر کل داستان، بعد پول بیزبونو دادیم اسنپ رفتیم دم مهد، مدیرشون از پشت ایفون گفت ما از فردا بازیم :/
میخواستم همون وسط خودمو پرت کنم وسط خیابون که به ذهنم رسید بریم پارک، کیکی که صبح برا خوراکی بچه درست کرده بودمو با آبمیوه ش بخوریم و منم یکم کتاب بخونم و برگردیم خونه:/
فردا اولین روز مهد نوراست و من خیلی هیجان زده ام!
تا یک ماه آینده منم همراه نورا ساکن مهدم. البته اگه از روز اول به روز دوم بکشه🤔
چند وقته برای فسقلی چیز میز خوشگل برا رفتن به مهدکودک میخرم
امروز ظرف غذای فروزن، دفترچه کوچولوی ماشا و خرس، خودکار هویجی، و از همه هیجان انگیزتر یه کوله پشتی توتورو رو کادوپیچ کردم و بهش دادم.
فکر میکنین چی شد؟! از همه بیشتر از اون خودکاره خوشش اومد! و هی داره باهاش نقاشی میکشه...
یعنی میخوام بگم خیلی فکر نکنین به اینکه یه بچه چی دوست داره و اینا. اونا معمولا پیش بینی ناپذیرن!
البته مطمئنم از این که بتونه از یه کوله پشتی توتورو و ... استفاده کنه در روزهای آینده خوشحال خواهد بود.
ولی خب اون مدل ذوق کردنای خاصی که تو کارتونا و فیلما هست، فقط برای همون کارتونا و فیلماست
یک کافی میکس جدید که شیرین کننده ش شکر قهوه ای هست پیدا کردم که همونجور که میخوام خیلیم اثر داره روم. دو روزه صبحا میخورم و نمیذاره عصرا بخوابم. شبا هم دیگه با خواهش و تمنا ولم میکنه.
خیلی خسته ام. این روزا تو هر فرصتی میرم کتابخونه... گرچه خیلی ایده ای ندارم ولی میرم و مطلب جمع میکنم تا بعد بشینم سرشون و سامون بدم...
پارسال که کلیه میم درب و داغون شده بود نذر کرده بودم. آره بی دین و ایمونا هم نذر میکنن :) امروز نذر پارسالو با فرنی ادا کردم. فک کن فرنی پخش کردیم! دیگه راستش گفتم یه چی باشه که خوب قلقش دستمه و خوشمزه بلدم درستش کنم... خیییلی زحمت داشت با اینکه اصلا به قیافه ش نمیومد. آخرشم ۴۰- ۵۰ تا کاسه شد... هیچیشو خودم نخوردم.
دوست ندارم از شک و تردیدام حرف بزنم ... میخوام یکمی پامو بذارم رو سنگ سفتا که روزای متزلزل و سخت جنگجویی بگذره...
پارسال دیدن یه ویدیوی کوتاه از یه اجرای سه زبانه (عبری، عربی، فارسی ) از سپیده رییس سادات من رو زیر و رو کرد.
برای من یادآور بخشی اصیل، جدی و دوست داشتنی از وجودم هست: رمز و راز
من دیوانه ی رمز و رازم. دیوانه ی تاریکیی که بگردی توش دنبال تناژهای متفاوت تاریکی! عشق کودکانه ی من به نجوم به خاطر همین بود نه الزاما از جنبه ی علمیش. تنها چیزی که من رو به گذشته ی مذهبی دوست نداشتنیم وصل میکرد، وجود رمز و راز توی قصه ها و کشف استعاره ها و پشت پرده ی داستان ها و سمبل ها بود.
این ها برای من روزی روشن شد که هادسی اومد و من رو به سرزمین مرگ برد! و من تازه فهمیدم که چقدر زیر زمین جذاب تر از روی زمینه. و اصلا انگار اونجا وطنم بود.
الان حس میکنم شبیه همون پرسفونم که اناری خورده که باعث میشه شش ماه از سال رو بیاد روی زمین زندگی کنه و شش ماه بره زیر زمین!
پرسفون کوچولوی من ملکه تاریکی شد. ملکه تاریکی سپیده رو دوست داره...
داشتن یه کارگاه - گالری شخصی دنج خوشگل از ارزوهای پاییزیمه. میگم ارزوی پاییزی چون با اومدن بهار و تابستون انگار پا میشه میره... میره مسافرت. چون منم هوای سفر میزنه به سرم!
دوست دارم تو گالریم هرچی که تولید میکنم، میسازم، میکشم، بذارم برا فروش. با قیمت منصفانه. از مجسمه ها و گلدونایی که جدیدا میسازم و هزار تا فکر بامزه براشون دارم. تا قابای کوچیک حاوی طراحی و تصویرسازی، تا بوم های بزرگ نقاشی، تا حتی لباس بچگونه های با دست طراحی شده ای که جدیدا ایده ش به ذهنم رسیده... برای اینکه آدما یه بخشی از خودشونو توی یه کاری پیدا کنن. خاص و ویژه ی خودشون. نه سری کاری... نه از یکی صدتا! احساس خودم به بخش بزرگی از هنرم (دلم میخواد اسمشو بذارم هنر! ) عامه پسند بودنشه.
توی این جای قشنگ، که به سلیقه ی خودم چیدمش، دوست دارم قفسه برای کتابای هنری و ابزارام داشته باشم، یه میز برای اینکه پشتش بشینم و کار کنم، استراحت کنم، کتاب بخونم، یا به کسایی که دوست دارن یکی از کارامو یاد بگیرن خصوصی یاد بدم.. دوستام بیان بشینن و گپ بزنیم.
یه گوشه ش وسایل نوشیدنی درست کردن داشته باشم. سرد و گرم. شربت طبیعی، دمنوش، چای، قهوه. که با کیک خونگیی که همیشه از خونه میارم بخوریم...
سرویس بهداشتی داشته باشه! ها ها ها
خیلیم نور آفتاب بیاد توش... دوست ندارم تو پاساژی جایی باشه. خوش دارم تکی باشه... نزدیک پارکی جایی باشه. نزدیک خونمونم باشه که راحت برم و بیام.
کسایی که میان تو بیان برا دیدن و گپ زدن. حالا اگه چیزی دلشونو برد، بخرن و برن هر روز نگاش کنن و دلشون قنججج بره. برا کادو خریدن بیان گالریم و یه چیزی که یاد فرد کادو گیرنده میندازتشون وردارن ببرن براش خوشحالش کنن.
سفارش میگیرم ولی آزاد. ینی میگم یه چیزی برات درست میکنم تو مایه هایی که دوس داری. ولی قول نمیدم دقیقا همونی باشه که تو ذهنته. باس ببینم چی پیش میاد. اخه من از اون آدماییم که میام یه مجسمه آدم درست کنم، یهو یه گلدون فلامینگو میشه... میام ماه بکشم، یهو یه برگ ذرت میشه که یه دختر بچه شیطون از پشتش دالی میکنه. میام خودمو بکشم، شبیه خانوم همسایه پایینی میشه! میگی مهارت ندارم؟ حرفه ای نیستم؟ آره راستش. با این تعریف، نه حرفه ایم نه مهارت دارم. ولی خوشم میاد چیزای قشنگو به همه نشون بدم. از وقتی بچه بودم دوست داشتم قصه هایی که بلدمو برای همه تعریف کنم، چیزایی که میدونمو به همه بگم. چیزایی که کشیدمو به همه نشون بدم، آرزوهامو فریاد بزنم.
من میشینم تو گالریم. تو هم بیا. و تو ... و تو
بیا تا زنگوله ای که جلو در آویزون کردم، جیرینگ جیرنگ صدا بده و من دلم پر از هیجان بشه.
دو تا اسم میگم و انتظار دارم همه، هممممممه یه تجدید نظر راجع به جماعت یهودی بکنن.
اروین یالوم، ویکتور فرانکل
تو نود سالگیش داره از احساس نیاز شدیدش در کودکی و نوجوانی و جوانی به یک بزرگ کاربلد درست و حسابی میگه.. از خیالپردازیش. از مرد قد بلند کت و شلوار راه راهی که میاد مغازه ی پدرش و به پدرش میگه که پسر شما یه پسر نابغه س و باید بفرستیدش یه مدرسه خوب... از کسی که کشفش کنه، راهنمایی و هدایتش کنه.
تو این قسمت رزونانس پشت رزوناس... عطش هیچوقت برآورده نشده ی من از بچگی. به هر کسی تو دهنم چنگ مینداختم که بشه اون بزرگ. پدر و مادر من فکر میکردن کشفم کردن و دارن خیلی شیک هلم میدن به یه مسیر خیلی روشن. ولی خب واقعیت احتمالا این نبود... حتی تو همون راه هم مطمئنا اگه کسی بود که یکم شخصی تر منو میدید احتمالا همه چیز برای منم فرق میکرد.
یالوم هیچوقت بزرگ حامی نداشت. من هم. شاید تو هم، و تو ... و تو...
ولی از بین کتابایی که شانسی از توی قفسه کتابخونه عمومی بزرگی که عضوش بود برمیداشت، کم کم راه باریک خودشو پیدا کرد و افتان و خیزان رفت و رفت.
من هم؟ تو هم؟ و تو؟
هشتگ کتاب من چگونه اروین یالوم شدم