گلنن هم اسم قشنگیه

صفحه ۹۷ کتاب جنگجوی عشقم.

دارم میترسم!

نکنه این گلنن دویل ملتون منم؟!  نکنه همزادمه؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

روز اول که میگفتی این بود؟!

صبح با استرس پا شدم و کلا یکی در میون داشتم حرف عجله طور میزدم به نورا و البته اشتیاق دهنده بر اینکه یهو نزنه زیر کل داستان، بعد پول بیزبونو دادیم اسنپ رفتیم دم مهد، مدیرشون از پشت ایفون گفت ما از فردا بازیم :/

میخواستم همون وسط خودمو پرت کنم وسط خیابون که به ذهنم رسید بریم پارک، کیکی که صبح برا خوراکی بچه درست کرده بودمو با آبمیوه ش بخوریم و منم یکم کتاب بخونم و برگردیم خونه:/

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

کوله پشتی توتورو!

فردا اولین روز مهد نوراست و من خیلی هیجان زده ام!

تا یک ماه آینده منم همراه نورا ساکن مهدم. البته اگه از روز اول به روز دوم بکشه🤔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

فیلم گرفتم از صحنه، موجوده

چند وقته برای فسقلی چیز میز خوشگل برا رفتن به مهدکودک میخرم

امروز ظرف غذای فروزن، دفترچه کوچولوی ماشا و خرس، خودکار هویجی، و از همه هیجان انگیزتر یه کوله پشتی توتورو رو کادوپیچ کردم و بهش دادم. 

فکر میکنین چی شد؟! از همه بیشتر از اون خودکاره خوشش اومد! و هی داره باهاش نقاشی میکشه...

یعنی میخوام بگم خیلی فکر نکنین به اینکه یه بچه چی دوست داره و اینا. اونا معمولا پیش بینی ناپذیرن!

البته مطمئنم از این که بتونه از یه کوله پشتی توتورو و ... استفاده کنه در روزهای آینده خوشحال خواهد بود.

ولی خب اون مدل ذوق کردنای خاصی که تو کارتونا و فیلما هست، فقط برای همون کارتونا و فیلماست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

از امروزم

یک کافی میکس جدید که شیرین کننده ش شکر قهوه ای هست پیدا کردم که همونجور که میخوام خیلیم اثر داره روم. دو روزه صبحا میخورم و نمیذاره عصرا بخوابم. شبا هم دیگه با خواهش و تمنا ولم میکنه.

خیلی خسته ام. این روزا تو هر فرصتی میرم کتابخونه... گرچه خیلی ایده ای ندارم ولی میرم و مطلب جمع میکنم تا بعد بشینم سرشون و سامون بدم... 

پارسال که کلیه میم درب و داغون شده بود نذر کرده بودم. آره بی دین و ایمونا هم نذر میکنن :) امروز نذر پارسالو با فرنی ادا کردم. فک کن فرنی پخش کردیم! دیگه راستش گفتم یه چی باشه که خوب قلقش دستمه و خوشمزه بلدم درستش کنم... خیییلی زحمت داشت با اینکه اصلا به قیافه ش نمیومد. آخرشم ۴۰- ۵۰ تا کاسه شد... هیچیشو خودم نخوردم.

دوست ندارم از شک و تردیدام حرف بزنم ... میخوام یکمی پامو بذارم رو سنگ سفتا که روزای متزلزل و سخت جنگجویی بگذره...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Nojan Jaan

انارو کی خوردی؟!

پارسال دیدن یه ویدیوی کوتاه از یه اجرای سه زبانه (عبری، عربی، فارسی ) از سپیده رییس سادات من رو زیر و رو کرد.

برای من یادآور بخشی اصیل، جدی و دوست داشتنی از وجودم هست: رمز و راز

من دیوانه ی رمز و رازم. دیوانه ی تاریکیی که بگردی توش دنبال تناژهای متفاوت تاریکی! عشق کودکانه ی من به نجوم به خاطر همین بود نه الزاما از جنبه ی علمیش. تنها چیزی که من رو به گذشته ی مذهبی دوست نداشتنیم وصل میکرد، وجود رمز و راز توی قصه ها و کشف استعاره ها و پشت پرده ی داستان ها و سمبل ها بود. 

این ها برای من روزی روشن شد که هادسی اومد و من رو به سرزمین مرگ برد! و من تازه فهمیدم که چقدر زیر زمین جذاب تر از روی زمینه. و اصلا انگار اونجا وطنم بود.

الان حس میکنم شبیه همون پرسفونم که اناری خورده که باعث میشه شش ماه از سال رو بیاد روی زمین زندگی کنه و شش ماه بره زیر زمین!

پرسفون کوچولوی من ملکه تاریکی شد. ملکه تاریکی سپیده رو دوست داره... 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

رویای پاییزی

داشتن یه کارگاه - گالری شخصی دنج خوشگل از ارزوهای پاییزیمه. میگم ارزوی پاییزی چون با اومدن بهار و تابستون انگار پا میشه میره... میره مسافرت. چون منم هوای سفر میزنه به سرم! 

دوست دارم تو گالریم هرچی که تولید میکنم، میسازم، میکشم، بذارم برا فروش. با قیمت منصفانه. از مجسمه ها و گلدونایی که جدیدا میسازم و هزار تا فکر بامزه براشون دارم. تا قابای کوچیک حاوی طراحی و تصویرسازی، تا بوم های بزرگ نقاشی، تا حتی لباس بچگونه های با دست طراحی شده ای که جدیدا ایده ش به ذهنم رسیده... برای اینکه آدما یه بخشی از خودشونو توی یه کاری پیدا کنن. خاص و ویژه ی خودشون. نه سری کاری... نه از یکی صدتا! احساس خودم به بخش بزرگی از هنرم (دلم میخواد اسمشو بذارم هنر! ) عامه پسند بودنشه. 

توی این جای قشنگ، که به سلیقه ی خودم چیدمش، دوست دارم قفسه برای کتابای هنری و ابزارام داشته باشم، یه میز برای اینکه پشتش بشینم و کار کنم، استراحت کنم، کتاب بخونم، یا به کسایی که دوست دارن یکی از کارامو یاد بگیرن خصوصی یاد بدم.. دوستام بیان بشینن و گپ بزنیم.

یه گوشه ش وسایل نوشیدنی درست کردن داشته باشم. سرد و گرم. شربت طبیعی، دمنوش، چای، قهوه. که با کیک خونگیی که همیشه از خونه میارم بخوریم... 

سرویس بهداشتی داشته باشه! ها ها ها

خیلیم نور آفتاب بیاد توش... دوست ندارم تو پاساژی جایی باشه. خوش دارم تکی باشه... نزدیک پارکی جایی باشه. نزدیک خونمونم باشه که راحت برم و بیام. 

کسایی که میان تو بیان برا دیدن و گپ زدن. حالا اگه چیزی دلشونو برد، بخرن و برن هر روز نگاش کنن و دلشون قنججج بره. برا کادو خریدن بیان گالریم و یه چیزی که یاد فرد کادو گیرنده میندازتشون وردارن ببرن براش خوشحالش کنن.

سفارش میگیرم ولی آزاد. ینی میگم یه چیزی برات درست میکنم تو مایه هایی که دوس داری. ولی قول نمیدم دقیقا همونی باشه که تو ذهنته. باس ببینم چی پیش میاد. اخه من از اون آدماییم که میام یه مجسمه آدم درست کنم، یهو یه گلدون فلامینگو میشه... میام ماه بکشم، یهو یه برگ ذرت میشه که یه دختر بچه شیطون از پشتش دالی میکنه. میام خودمو بکشم، شبیه خانوم همسایه پایینی میشه! میگی مهارت ندارم؟ حرفه ای نیستم؟ آره راستش. با این تعریف، نه حرفه ایم نه مهارت دارم. ولی خوشم میاد چیزای قشنگو به همه نشون بدم. از وقتی بچه بودم دوست داشتم قصه هایی که بلدمو برای همه تعریف کنم، چیزایی که میدونمو به همه بگم. چیزایی که کشیدمو به همه نشون بدم، آرزوهامو فریاد بزنم. 

من میشینم تو گالریم. تو هم بیا. و تو ... و تو

بیا تا زنگوله ای که جلو در آویزون کردم، جیرینگ جیرنگ صدا بده و من دلم پر از هیجان بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پشیمون در حد چی

صبح بدو بدو با بچه رفتم دانشگاه. چون اساتید ارجمند جلسه داشتن و باید تا قبل از ساعت 11 امضاشونو میگرفتم.. دیدک تا اینجا اومدیم فلش بدم به استاد مشاور که فایلایی که قرار بود ایمیل کنه و نکرد رو  برام بریزه رو فلش. که ریخت. گفت چند تا هم تو سیستم خونه دارم. عصر یه ایمیل بده یادم بنداز بفرستم.
گذشت. رفتیم کافی شاپ با بچه. براش کفش خریدم و یه سری اقلام داروخانه ای. ظهر خسته و گرمازده با بچه در بغل خواب رسیدیم خونه.
ناهار نداشتیم. بر خلاف لجبازی این هفته م، ناهار درست کردم. میم خیلی دیر اومد. نزدیک غروب. بچه هم عصر بیدار شد. بیدار بودم تا غذا بدرستم و دوشی بگیرم و نخوابیدم خلاصه. امیدم به شب بود که میم و بچه برن مسجدی جایی، که من بشینم سر رساله. ببینم استادم چیا ریخته برام تو فلش و برنامه بریزم برای کتابخونه رفتن فردا.
رفتن. سر درد داشتم. به زور خودمو کشوندم پای لپ تاپ و باز کردم. دیدم استاد 5-6 تا PDF ریخته. تو یه موضوع. باز کردم... بیشترشون کتاب بودن. اونم عربی. درب و داغون! دو تا هم مقاله بود. عربی. یه مقاله فارسی بین همه اینا بود فقط. بماند که این موضوع فارسیشم سخته...
اشکم داره درمیاد. به کل ناامید شدم. وسط هیر و ویر احساساتم مامان زنگ زده و سوالای عجیب میپرسه! کجایی نگران شدم نبودی چرا سرحال نیستی:/
گفتم مشغول بودم. نگفتم که دارم به خودم لعنت میفرستم که چرا وقتی هنوز اینقدر هزینه نکرده بودم پامو از این راه بیرون نکشیدم. میم در این موارد یه ضرب المثل بی ادبانه ای داره که خیلی گویاست... نمیگم
حالا من موندم و چهار ماه وقت، با یه سری مباحث مسخره ی تئوی سنگین که فقط شش ماه طول میکشه سر دربیارم ازشون. بماند نوشتنش! که اصلا ایده ای براش ندارم. 
حالا حالم خرابه. خونه به نظرم تاریک میاد و خفه. اومدم بنویسم حالمو که یکم بهتر شم. از طرفیم هی به خودم میگم دست بجنبون. یکیشو بخون یه کاری بکن تا میم و بچه نیومدن. بیان که نمیتونی همین قدرم تمرکز کنی.

ولی یو نو، میخوام بگم فوش بد تو روح تمرکز!
آقا من اصلا نمیتونم! اصلا در این قواره ها نیستم. اصلا انقدری آدم پژهشگری نیستم. من روزی نهایتا 4 تا مقاله ی سبک فارسی بتونم بخونم. این تهشه برام! نه این. اونم مقوله ی به این مسخرگی. قراره کجامو بگیره دقیقا؟!
بهمن ماه یا اخراجم میکنن یا مدرکمو میدن دستم. میدونم. ولی الان فقط به اخراج نزدیکم :/ اونم بعد از این همه زور زدن. حرف س.رضایی میاد تو ذهنم که میگفت: یا میفهمی و کاری که باید انجام میدی، یا سرنوشت میاد اونو برات انجام میده. فهمیدم ولی انجام ندادم. پارسال باید انصراف میدادم... چرا این کارو کردم با خودم؟ تو این یه سال اگه فقط با دمم پسته میشکوندم بهتر و پربارتر بود. حداقل آرامش داشتم. نه اینقدر اضطراب و فکر الکی و خرج و برو و بیا. بعدا دوباره اصلا شروع میکردم. میگن هرکاری رو به خاطر حرف بقیه انجام بدی عاقبت نداره.ببین خودمو تو چه پوچی عمیقی انداختم...خیانت کردم به خودم. هر چه قدر زار بزنم جا داره الان.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

زود تند سریع

دو تا اسم میگم و انتظار دارم همه، هممممممه یه تجدید نظر راجع به جماعت یهودی بکنن.

اروین یالوم، ویکتور فرانکل

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پس تو کجا بودی مرشد؟

تو نود سالگیش داره از احساس نیاز شدیدش در کودکی و نوجوانی و جوانی به یک بزرگ کاربلد درست و حسابی میگه.. از خیالپردازیش. از مرد قد بلند کت و شلوار راه راهی که میاد مغازه ی پدرش و به پدرش میگه که پسر شما یه پسر نابغه س و باید بفرستیدش یه مدرسه خوب... از کسی که کشفش کنه، راهنمایی و هدایتش کنه.

تو این قسمت رزونانس پشت رزوناس... عطش هیچوقت برآورده نشده ی من از بچگی. به هر کسی تو دهنم چنگ مینداختم که بشه اون بزرگ. پدر و مادر من فکر میکردن کشفم کردن و دارن خیلی شیک هلم میدن به یه مسیر خیلی روشن. ولی خب واقعیت احتمالا این نبود... حتی تو همون راه هم مطمئنا اگه کسی بود که یکم شخصی تر منو میدید احتمالا همه چیز برای منم فرق میکرد.

یالوم هیچوقت بزرگ حامی نداشت. من هم. شاید تو هم، و تو ... و تو...

ولی از بین کتابایی که شانسی از توی قفسه کتابخونه عمومی بزرگی که عضوش بود برمیداشت، کم کم راه باریک خودشو پیدا کرد و افتان و خیزان رفت و رفت.

من هم؟ تو هم؟ و تو؟



هشتگ کتاب من چگونه اروین یالوم شدم

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan