امشبی را خونه پدربزرگش مهمان است

بمونه به یادگار 

اولین شبی که بدون حضور نورا در کنارم خوابیدم

راستش نمیدونم خوشحالم یا ناراحت، دلتنگم یا نگران، یا بی خیال. احتمالا مخلوطی از همه اینا

صبح فردا قراره برم کتابخونه. ولی خب گریه مم یاد و نمیتونم بخوابم که صبح زود بتونم پاشم.

گرچه خیالم ازش راحته. و خب انتخاب خودش بود که بمونه و نیاد.

فک کنم غصه م از اینه که فکر میکردم بیشتر دلش برام تنگ شه و نشده و من بیشتر از اون دلم تنگ شده.

 هی روزگار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

کشفیات با همراهی یاور همیشه مومن

امروز دریچه های جدیدی از شناخت خودم به روم وا شد که استارتش از مدل مادرانگیم بود...

هم چنان باور نمیکنم که بشه به یچه ها حق نداد. و بشه پدر و مادرها رو کمتر مقصر گرفت. خیلی در من ریشه داره این قضیه. ولی امروز شروع کردم به دیدن این مساله از یه زاویه دیگه. از یه زاویه برابر. از زاویه انسان - انسان

خب آره... من دلم نمیخواد آب تو دل بچه م تکون بخوره

دلم نمیخواد ناراحتیش یکم طولانی بشه

دلم نمیخواد تنها باشه و احساس تنها بودن کنه

دلم نمیخواد مجبور باشه

و دقیقا دلم نمیخواد خودم آب تو دلم تکون بخوره، ناراحتیم طولانی بشه، تنها باشم و مجبور...

ولی انگار الان دیگه فکر میکنم آب از سر من گذشت... یا اینکه من که دیگه هیچی... بچه بیشتر حق داره که زندگیش خوب بشه. چون اون مال آینده س... یه همچین چیزی

البته قطعا من مادر فداکاری نیستم و نبودم هیچوقت. یه جورایی ناخوداگاه همون کار همیشگی و قدیمی والدینی رو انجام میدم... بقا از طریق فرزند

امگار برای خودم تز دستم کاری برنیاد ولی چون در جایگاه والد برای بچه م قدرت دارم بتونم براش کارهایی بکنم که دوست داشتم برای خودم انجام بدم!

حالا بماند که اون مورد علاقه ها خیلیاش منطقی و شدنی یا مفید و الزاما خوب نیست

چه جالب آدم دچار کلیشه هایی میشه که یک روز شدیدا محکومشون میکرده و بد میدونسته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

عربیش به خاطر منابع عربیمه که این روزا دارم شنا میکنم توشون



اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست

زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست

پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن

بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست

در این چمن گل بی خار کس نچید آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

که کام بخشی او را بهانه بی سببیست

به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط

مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر

که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبیست

بیار می که چو حافظ هزارم استظهار

به گریه سحری و نیاز نیم شبیست


فال شب یلدامو نذاشته بودم، گداشتم که یادم نره این شعر جالب و نغز رو که چقدر احساس درک شدن بهم داد :) 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ما هیچ ما نگاه

کی فکر میکردم انقدر زود شبی برسه که مثل بعضی شبها که ازش درباره ی روزش میپرسم، 

برگرده بهم بگه مامان؟ امروز روزت چطور بود؟ روز خوبی داشتی؟

و بتونه اتفاقات روز قبلشو تعریف کنه. و کلی برام حرف بزنه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

دوشنبه تیره

امروز روز گند مزخرفی داشتم
روز گزارش شش ماهه و ارائه شفاهی به اسااااااتید محححححترم گروه
که جز تحقیر دانشجو و بالا گرفتن دماغ های معظمشون جهت نرسیدن بوی گند جهالت و خامی از دانشجوهای پیزوری به مشام عالمانه و دقیقشون ظاهرا وظیفه ای ندارن.
خلاصه که من غیر حرفه ای... امروز حسابی از اینکه بتونم دفاع کنم این ترم تاامید شدم. کلی کار ریز و درشت حاشیه ای هم هست ظاهرا ..
حالم خیلی بد شد. فکر میکنم امروز حداقل دو ساعت گریه کردم
فرو رفتم تو احساسات سیاه بد شبیه کودکی که سرزنشش کردن یا کوچک شمردنش و هرکاری هم بکنه راضی نمیشن ازش. اصلا راضی کردن اونها در توانش نیست... و احساس میکنه فقط دلش میخواد فرار کنه.
امروز هزار تا تصمیم گرفتم. یه سخنرانی درونی، احساسی، جلوی مشاور و راهنما
انصراف
رفتن پیش آقای آ مثل یه مریض بدحال
ولی در نهایت رفتم کلاس سه تار و بعد سر قرارم با ص. هیچکدومشون خیلی حالمو بهتر نکرد ولی آتیشم خوابید کمی. سر درد بدی گرفتم... قرص خوردم بهتر شدم
با میم و نون رفتیم دوچرخه سواری(نون دوچرخه داره فقط) و خرید میوه و چیزمیز...
میوه خوردیم زیاد
و دل من هنوز پر از بغض و حرف نزده ست
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

درباره ی چی

حرف هایی از درونم و از راهی که فکر میکنم باید طی کنم و تعابیر جدیدترم از راهی که تا به حال طی کردم دارم که نگفتنیه..
میگم نگفتنی، چون اگه بنویسیش لوث میشه. اگه بگی، به کی بگی! چه جوری بگی! موضوعش طوریه که رازگونه س. شبیه این نیست که بخوای بگی میخوام برم مهندس عمران شم. خصوصا که خیلی درباره شدن نیست. درباره ی بودنه.
نمیدونم... شاید هم چنان باید منتظر بمونم... گرچه فکر میکنم آگاهی خفیف چند وقت اخیرم به این مساله باعث میشه انتخاب های بعدیم کم اشتباه تر باشه. و متمرکزتر.
حالم کمی بهتره... به این نتیجه رسیدم که با نگرانی بیشتر، فقط اوضاعم پیچیده تر میشه. به خودم میگم معمولی برو جلو.. یه چیزی میشه بالاخره!
خوبی ها رو در راه رسیدن به هدف قربانی نکنم. شاید هیچ وقت فرصتی برای جبران نباشه. شاید باید جوری زندگی کرد که اگه الان نقطه ی پایان بخوره، بدهکار همه کس و همه چیز و خصوصا خودت نباشی. باقیش یه جوری حل میشه و پیش میره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

از این بیشتر؟

 تو این روزهای فوق سخت زندگی، در واقع روزهایی که بهشون میگم فوق سخت،  مدام خودم رو میکوبم. چون میبینم دور و برم، آدم هایی که شرایط فشرده تری از من دارن، ولی عملکردشون خیلی بهتره و غر زدنشون کمتر. آدم های خیلی معمولیی هستن بیشترشون. یعنی میخوام بگم دور و بر من پروفسور حسابیی نیست.

و من خودم رو ناکارامد، غرغرو، لوس، کم توان، بیمار، و هرچیزی شبیه به این صدا میزنم این روزا. بابت اینکه نه رساله درست پیش میره، نه بچه مامان خوبی داره، نه خونه مرتبه، نه غذا هر روز به راهه، نه تفریحات معمول، نه سه تار خوب تمرین میشه، نه هیچی هیچی... در حالیکه همسایه با بچه ش آرام تر برخورد میکنه، درس میخونه، خونه زندگیش مرتبه، غذا از بیرون نمیخره.صبحا زود بیدار میشه، عصرا نمیخوابه، تازه قیافه ش صدبار اسلوموشن تر از منه.

نمیدونم چی سرجاش نیست، نمیدونم. فقط میدونم من یه بیحال، بی تلاش، بی انرژی، بی اهمیت، بی خیال، بیکار، هستم. که هم خیلی میخوره، هم خیلی میخوابه، ولی مدام یه مرضی به جونشه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پرونده قدیمی

از بچگی یادمه که تو مسابقه ی دو مدرسه همیشه اخرین نفر یا یکی مونده به آخرین نفر بودم. 

هیچ وقت عجول خوبی نبودم. هرچند توی خانواده ما عجله یک اصل بود! نمیدونم پدر و مادرم عجولای بالفطره ای بودن یا عجولای اکتسابی! ولی هرچی بود، ما همیشه دعوت میشدیم به اینکه زودتر بخوریم، زودتر بخوابیم، زودتر درس بخونیم، زودتر آماده بشیم، زودتر رشد کنیم، ...

من در کل آدم تو دسته ی ادم های فرز دسته بندی میشدم.. سرعت پیشرفت زندگیمم که هرکسی من رو بشناسه در جریانه چه مدلی بود. در واقع من با تموم وجود اون سیستم رو زندگی کردم. گرچه به زور. یادمه همیشه که هیچوقت حال نداشتم اینقدر سریع باشم، حال نداشتم پاشم، حال نداشتم برنامه های پشت سر هم داشته باشم... ولی خب، داشتم!

وقتی هم آگاه شدم و تصمیم گرفتم خودم انتخاب کنم و سرعت زندگیم رو بیارم پایین، زندگی پاش رو بیشتر روی گاز فشار داد و من بی امان رفتم و رفتم... آخرین اتفاق که افتاد، واقعا ناامید شده بودم. احساس کردم خواست  من هیچه.با خودم میگفتم من پام رو از روی گاز برداشتم ولی زندگی برام ترمز نمیگیره... به هم ریختم و فکر کردم سرنوشتم همینه. یه سرنوشت هول هولی مسخره

ولی خب... الان میفهمم اینجور نبود. اتفاق اخری ها در واقع کمک زندگی بود به من برای اینکه ترمز بگیرم. و من الان نزدیک چهار ساله ترمز گرفتم. به حدی که کسانی که تو همین چند ساله من رو شناختن، تو دسته ی آدمهای خونسرد، آرام، بدون عجله و صبور جا میدن منو. که خب البته من احتمالا هیچکدوم اینا نیستم. همونطور که برعکسش هم نیستم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

مامانیییییی! مامان جون! مادر! مامیییین!

قبل ترا یکی از مواردی که همیشه ازش شاکی بودم این بود که چرا تو هیچ دسته ای جا نمیشم
دسته ی مربوط به رشته م، طبقه اجتماعی خانوادم، هنرم، تو هیچکدوم احساس راحتی نمیکردم. فکر میکردم شبیه وصله ناجورم. غصه م میشد.
از وقتی مادر شدم انگار خیلی آیدنتیفای شدم با این عنوان
و دیگه اون حس رو ندارم چون خودم رو به راحتی متعلق به دسته ی بزرگ و پرجمعیت مادران دنیا میدونم. چون اشتراکات مادرها باهم خیلی خیلی زیاده. خصوصا اگر بخوای یه صفت بهش اضافه کنی. مثلا گروه مادران به بچه خویش اهمیت دهنده. گروه مادران ایده آلیست. گروه مادران همواره نگران. گروه مادران دخترها... یا هرچیز دیگه.
و اینکه حس میکنم تو این دنیا با هر مادری دیگه میتونم ارتباط حداقلی برقرار کنم و دیالوگ بینمون به وجود بیاد... 
کلا عنوان مادری چیز جالب دوست داشتنییه. گرچه قبلش هیچوقت دوست نداشتم بهم بچسبه. ولی بعدش خیلی اوکی شدم باهاش..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پایه باش خواهر

میگما...

بیا یه پاتوق طوری بزنیم... یه پاتوق برای دوست پیدا کردن و دوست بودن برای آدمای شبیه به خودمون.

یه جای باحال، که توش تو نوشیدنی و میان وعده گیاهی بدی، من کیک خونگی و دمنوش...

میزهایی باشه... بشینن و گپ بزنن و بخورن. پولم میگیریم ازشون!

یه جای مخصوص با نورپردازی درست میکنیم که تو از هرکی که میاد و میخواد یه عکس پرتره خفن بگیری... رو در و دیوارشم نقاشی های ریزه پیزه ی منو آویزون میکنیم تا بفروشیم..

هر دو متر به دو مترش یه قفسه بلند علم میکنیم و کتابامونو توش میچینیم و امانت میدیم به مردم. بیان همونجا بخونن. یا کارت بذارن و ببرن خونه.. 

با هم دیگه عروسک درست میکنیم. یه عالمه! چوبی، خمیری، سفالی... 

آهنگ خوشگلامونو سوا میکنیم و پخش میکنیم برا ملت.

وسیله ی نوشتن و نقاشی هم رو همه میزا میذاریم... چند تا سرگرمی برا بچه کوچیکترا...

یه حباب امن دلپذیر درست میکنیم. برای خودمون... برای آدمای شبیه خودمون... تو این شهر سرما زده. باشه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan