عزیز دل و نشاط جان!
میدونی، من بیشتر آدم تلاش های فکری بودم همیشه تا تلاش های عملی... اگه بخوایم به شیوه ی متداول تلاش های من در زندگی حساب کنیم، من برای مادر بهتری بودن، تلاش خیلی زیادی کردم. ولی اگر بخوایم تلاش عملی رو ملاک بگیریم، بازم تلاش زیادی کردم به نسبت عادت خودم... هیچ منتی بر سر تو نیست...
من همواره بابت مادر بودنم، شیوه ی مادر بودنم، نسبت به تو حالت عذرخواهانه ای داشتم. در واقع از نظر من تو خودتی، هرجوری که هستی، بهترین چیزی که میتونست باشه و من خب ... همواره در تکاپو و تقلا برای اینکه کمی، کمی، کمی بهتر باشم.
من از تو ممنونم و به تو بدهکارم. یا بهتر بگم به خدا و فلک و طبیعت و کائنات بدهکارم بابت بودنت در کنارم به عنوان فرزند. و هیچ مطالبه ای نمیتونم داشته باشم چون بدهکارم و نه طلبکار.
برعکس.. نوع بودن من باعث هرگونه مشکلی برای تو در آینده، یا ناخوب بودن حالت در الان بشه یا باشه، من واقعا متاسفم. و درک میکنم روزی رو که بخوای ناراحت و عصبانی باشی.
فقط یه چیز! کاش کاش کاش بتونم بذر این یه نکته رو تو ذهنت بکارم که تو را کسی نساخت، خدا ساخت! و هرچی که هستی و شدی و هر چور که برات پیش رفت، هر روز به خودت بگی امروز برا خودم چیکار کنم که همه چی(احساسم، روزگارم، سرنوشتم، طرز فکرم، تلاشم ... ) یه قدم خالص تر و بهتر و ناب تر و هر "تر"ی که خودم الان میخوام بشه؟ و اینکه هیچ وقت دست کم نگیری ترکیب اعجاب انگیزی که نقایص ما، زخم های ما و نقطه ضعف های ما، در کنار نقاط روشن و سالم و قویمون درست میکنن و همین باعث همه چیه! باعث پیش رفتن چرخ زندگی، حیات، تنوع زیستی! هنر، خلاقیت، اختراع و اکتشاف، نوآوری و کارآفریتی، دانش و بینش... همه چی!
فقط فقط فقط خودت باید حواست به خودت باشه. همین
دو سه روز پیش با شیرینمان بیرون بودیم.. وی اهل داستان نوشتن و شعر گفتن و ادبیات هست. خیلی وقته. بهش گفتم چرا حداقل یک سایتی چیزی برای خودت نمیزنی که منتشر کنی نوشته هات رو و مخاطب داشته باشی؟
یه چیزی گفت که گره خیلی از فکرام رو در طول سالهای گذشته باز کرد یه جورایی، گفت: ابراز کردن و بروز دادن خود، به این شکل و برای مخاطب زیاد، یه درجه ای از قطعیت نیاز داره که من ندارم. و نمیخوامم اینقدر زود بهش برسم. من در حال رشدم و رشد با قطعیت در تضاده. ترجیح میدم به خاطر ابراز خودم، رشدم رو متوقف نکنم و صبر کنم تا سالهای بعد.
من تازه فهمیدم چرا چندین سال اینقدر درگیر بودم، چون این وضعیت غیر قطعی و شناوری که آدم در سالهای رشدش داره رو نپذیرفته بودم. در حالیکه جامعه مدام از تو میخواد حرفی بزنی، چیزی بنویسی یا رفتاری بکنی که حتما بدونی درسته و ازش دفاع کنی، من چند ساله در وضعیتیم که جمله ی قبلی خودم رو خودم نقد میکنم و بهش ان قلت وارد میکنم. رفتار دیروز خودم رو میتونم امروز از یه زاویه دیگه ببینم و ازش دفاع نکنم! من حتی مایل نیستم سوپ رو دوبار یه جور درست کنم.
حرفش یادم آورد که برای رسیدن به قطعیت عجله نکنم. و استرس به خودم وارد نکنم. این وضعیت شناور رو در آغوش بگیرم و باهاش همراه بشم! حتی اگه در نگاه بقیه برچسب های ناخوشایند بخوره.
روح و جانم تازه شد دیدمت شیرین جان "ما"
گرچه که عادت کردم عشقم بهت رو با دخترم شریک بشم.
تو رابطه م با نون کوچکم کم آوردم...
خیلیم کم آوردم!
تو حیطه ی دسشویی، لباس پوشیدن، رفتارهای جدید خاصش، موندنش پیش مامان، خوابش! خوابش خوابش
و خیلی اذیتم. و خیلی مستاصل. و خیلی گیج... نمیدونم چیکار کنم. باید برم از آقای آ کمک بگیرم. یا کتابی بخونم. یا نمیدونم...
خودمم که پر از نگرانیم برای رساله ولی معمولا عصرا باهاش اوکیم... نمیدونم ولی ... احساس میکنم کنترلی روی رابطمون ندارم. یعنی هیچی روی رابطمون ندارم:/
یه جور حس بیگانگی... نمیدونم چی داره میشه طوری.
میخوام برم شمال...
دلم میخواد ننه رو ببینم. امروز که مامان گفت مریضه یه آن دلم شور افتاد که اگه طوریش بشه چی؟! و صبح تو کتابخونه مدام اشک به چشام میدوید. انگار تصورم این بود که این جفت گرند پرنتم برا همیشه قراره بمونن.
دلم میخواد برم ببینمش. شرایط تقریبا جوره و میتونم پنجشنبه همراه بابای میم برم. امشب بهش گفتم. گفت میبرمتون..
هفته قبل دلم خواسته بود ز ع م رو ببینم و اگه برم میتونم یه نصفه روز هم برم ساری خونشون اگر باشه...
اسم این سفرو به وضوح میتونم بذارم ملاقات بیرونی با زنان درونم
حال داغون امروز با کمی بالا و پایین ادامه پیدا کرد تا آخر شب تا اینکه کشیده شدم به سمت کتاب مقدس این روزها که شاید یه هفته بیشتر بود که دست بهش نزده بودم. آی مین زنانی که با گرگ ها میدوند
و خب طبق انتظارمون از یه کتاب مقدس، آگاهی و آرامشی تزریق کرد که این روز نا به سامان جمع شه و بتونه خودش رو به یه خواب شبونه ی راحت برسونه
با تقدیر و تشکر از:
خانواده ی الف که با کمک به داشتن یه خواب نسبتا راحت عصرانه زمینه ی کمی بهتر شدن احوالاتم رو فراهم کردن
گندکاریای خنده دار میم که باعث شد احساسم کمی حالت فیل پیتی و دلسوزی بر احوالات یک عدد پسر گنده ی دست و پا چلفتی به خودش بگیره
شمع وارمرای گوگولیی که غروب روشن کردم و کلی فنگا رو شستن و بردن و خونه رو متعادل کردن
نون عزیزم که درسته با بغض و "من نمیخوام بخوابم" مسخره شو دراورد اما بهرحال زود خوابید
شنبه ی پیش رو که نوید حرکت دوباره میده و امید یه خرید مختصر واجب لباسی طوری رو به همراه کتابخونه با خودش داره که خودش انصافا وزنه ایه در امر شادی افزایی