نالدمموذبعتندری

به مناسبت یک روز تمیز کاری، دارم یک هفته تمام مهمون میچینم! 

شنبه صدیقه

یکشنبه دوست

دوشنبه مهمانی به مناسبت ننه فاطمه که سه شنبه داره میره!

سه شنبه دوستای نورا

چهارشنبه و پنجشنبه خالیه فعلا. کسی نبود؟!؟!

خلاصه که به نفع منه خونه تمیز نباشه. تمیز باشه مهمون دعوت میکنم

راستش یه جورایی خالی بودن رابطه م با میم رو هم دارم پر میکنم. دارم خالی خالیش میکنم. بده بستون عاطفی که هیچی، انسانی‌مون هم داره به سطح صفر نزدیک میشه. راضیم... نیاز به زمان دارم برای فاصله گرفتن و رسیدن به نقطه ی «من دقیقا چی میخوام»

حالم؟ نمیدونم... شاید داغون. 

کله ی لامصبم پر از فکره (طبق معمول) فکر پیکتاب. فکر زندگی. فکر رساله و کنار اومدن با این مقاومت ذهنی. فکر تفریح نورا. 

تنم خسته ست و دلش استراحت طولانی میخواد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

یک حجم نفرت

از اون وضعیت های قرمز داغون خطرناک 

که به زور کنترل روی رفتار روزمره م دارم. اشکم دم مشکمه. خوابم به هم ریخته. در همه ی ابعاد زندگیم احساس شکست میکنم. اضطراب و عدم تمرکز دارم. 

دلم یه روانپزشک شنوا میخواد برم براش همه چیزمو بریزم روی دایره. فقط گوش بده و سر تکون بده و تو نگاهش این باشه که داره با دقت گوش میده و درکم میکنه:/

گزینه ی مد نظرم مطبش جردن تهرانه و من طبیعتا از پس هزینه های رفت و آمد و ویزیتش برنمیام. خصوصا که کار یک جلسه و دو جلسه نیست

از اینکه تو خونه حال بدم مشخص باشه دیگه بیزارم. از دنبال اومدنای بعد از مشاوره و خبببب چی گفتی چی شنیدی بیزارم. از اینکه فاش باشم بیزارم. از گریه نکردن و گریه کردن بیزارم. از صمیمیت و نزدیک بودن بیزارم. از تردید دوباره بیزارم. از تصمیم هایی که برای هزارمین بار گرفته میشن بیزارم. از کار روزمره بیزارم. از دوباره بلند شدن و ایستادن و حرکت کردن بیزارم. از دوباره دل خوش کردن و شکست خوردن، از نتونستن و سرزنش خودم بیزارم. از تصمیم های مصلحتی، از ادا دراوردن بیزارم. از احساس گناه جاری در لحظات مادریم بیزارم.


موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پارادوکس سنی، همراه ازلی ابدی منه

موهای سفید جدید توی سرم میبینم وبه قیافه م نگاه میکنم

تناقض خنده داریه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

جنگجو

به نظر من زنانه جنگیدن شبیه رقص میتونه باشه

ظریف، پر از حرکات و احساسات متناقض، زیبا، شهودی، حساب و کتاب های سرعتی و زیرپوستی، همراه کردن بقیه و ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

دو زن

تو زنانی که با گرگ ها میدوند یه داستان جذاب بود درباره مردی که عاشق دوتا خواهر دوقلو میشه و  می‌خواد باهاشون ازدواج کنه. و پدر دخترا بهش میگه اگه اسم دخترا رو بفهمی من بهت اجازه میدم باهاشون ازدواج کنی...

بماند بقیه داستان. میگفت هر مردی باید بدونه هر زنی در واقع دوتاست. یکیش اونیه که ظاهرتره و یکیش یک عدد زن وحشیه که کمتر بروز پیدا میکنه احتمالا ولی به قدرتمندی اون یکی هست. مرد باید هر دوی اینا رو بشناسه و بخواد و دوست داشته باشه وگرنه رابطه ش به سرانجام نمیرسه.

غرض... هروقت دارم دلخواسته ها، دعاها، آرزوها و هدف هامو مرور میکنم، واقعا میبینم که یه زن یه چیزایی می‌خواد و یه زن دیگه چیزای دیگه ای. این روزا که زیرم، وحشیه بیشتر خواسته داره. تنهایی می‌خواد، سفر می‌خواد، کتاب می‌خواد، هنر میخواد، قدم زدن می‌خواد ، بازی می‌خواد. اون یکی نه... شغل می‌خواد، بچه دوم می‌خواد، تموم شدن درس می‌خواد. فکر کنم تنها چیزی که هردو میدونن حتما لازم دارن پوله🤦‍♀️


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

Dear loneliness

روزهای عجیبی گذروندم. روزها و شب هایی که دلم تنهایی میخواست تا بنشینم تنهایی رومانتیک کلاسیک یواش گوش بدم و تنهایی رو سر بکشم و به خاطر تنهاییم گریه کنم.

ترکیب جالبیه و میتونم اسمش رو بذارم مزمزه کردن تنهایی.

این روزا بیشتر از هرچیز فکر کردم. رفتم زیر زیر زیر. معمولا نمیریم زیر دنبال گنج، میریم چون مجبوریم ولی معمولا گنج گیرمان میاد

هنوز زیرم. گنج؟ نمی‌دونم. خیلی منتظرش نبستم. زیر بدون تصور گنج هم قشنگه. سختیش همیشه همیشه همیشه اونجاست که در طی روز بهرحال مجبور به رفت و آمدی از زیر به سطح. و دوباره کشیده شدن از سطح به زیر. که خب رفت و آمد انرژی بره و اگه مامان باشی خیلی باید رفت و آمد کنی که خیییلی انرژیت میره. 

خداییش این روزا بچه باهام صبوری کرد. شایدم من با بچه صبوری کردم. شاید هردو

 خوابای وحشتناک کم شدن. یعنی درجه وحشتشون خیلی کم شده و تقریبا دیگه فقط یکم عجیبی و دیگه ترس ندارن. 

مهراب قاسمخانی امروز پست گذاشت اجرای یوما، نغیر علیک. خیلی تو کنابخونه گوشش دادم. از پیشنهادهای مهشید تو کانالش بود. یادش افتادم و از صبح باز رفتم تو نخش. چقدر امسال به عرب ها علاقمند شدم

البته فک کنم دلیل اصلیش ریم بنا و همین یوما بودن. و سر و کله زدن زیاد با کتابهاشون. 

واخ که چقدر تنهایی دلم می‌خواد. تنهایی که مجبورم کنه خود خودم باشم. نه پشت نقشم قایم شم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

گم شدن مجدد و مجدد

دلم حرف زدن و نوشتن می‌خواد. با وجود اینکه دقیقا نمی‌دونم از چی

عادت به تایپ طولانی با گوشی جدید ندارم و تازه هی مینمویسم و پاک می‌کنم 

امروز کلی فحش و فضیلت دادم به خودم بابت پیش نرفتن طبق برنامه خام. بابت توقف کار رساله. بابت تمیز نبودن خونه. بعدم به عنوان دارو من ارزشمند گوش دادم. خوب بود

نکته اینجاست که انگار همه چی خوبه ولی فقط رساله مشکله! ولی این نمیتونه واقعیت داشته باشه. نمیشه که آسایش وابسته به یک چیز باشه فقط!  آرامش من و حس ارزشمندیم از یه چیز خاص بیاد فقط. ولی ظاهرا داره میاد

این رساله لعنتی بیشتر از یه مدرک برای من حرف داره. حرفی که باید بفهمم و اگه بفهمم گره کار خودشم باز میشه. منم حکمت ادامه دادنمو میفهمم. یه چیزی فراتر از تلاش و رها نکردن و ادامه دادن

این روزا دوست دارم بیشتر حواسم به خودم باشه. چقدر لذت بخشه. دردناک نیز. گیج کننده نیز. گمگشته طور پیش میزم تا زیادی حس تسلط به اوضاع بهم دست نده..

نیازهای اصلی رو با ماژیک نوشتم رو آینه بزرگه. امنیت، خود ابرازگری، خود مختاری، تفریح، عشق، قدرت، پذیرش محدودیت های سالم

کدوماش کم تامین میشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

چه چاره

ساعت خوابمون رسیده به ۳!

واقعا از حد تحملم خارجه. این ساعت در جغدترین دوران زندگیم هم برام دیر محسوب میشد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ما هیچ ما نگاه ۱۸

میگه مامان من آب میخوام. میگم خب چیکار کنیم؟

میگه من میرم آب میارم. میرم آشپزخونه چه لیوان بود، چه نبود، من میرم.




از روی صندلی پرید تو بغلم. هیچ لباسی تنش نیود. بهش گفتم میمون کوچولوی من. بغلم کرد و گفت میمون بزرگوی من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

وقتی خسته هستم مینویسم ظاهرا

مثل خرس خسته ام.

امروز دنده خودم و بچه چپ بود. ولی خیلی کار داشتم. مهمونامون شرایط کمک نداشتن و هییییچ کاری نکردن. حتی در حد بردن بشقاب از روی اوپن به روی سفره. تازه در خیلی از دقایق زحمت بچه هاشونم با من بود. به دلیل همین شرایطشون سفره ها رو هم جدا انداختیم و این باعث از دست دادن کمک میم در طول مهمانی و همینطور دوبله شدن کارها بود.

خیلبم دیر رفتن. وقتی هوا تاریک شد.

کارها زیاددددد بود و از دیروز خیییییلی خسته بودم و دیشبم تا دیروقت سالاد و ... اماده کردم.

حالا له له.،، بچه و باباش رفتن خونه آقاجون. و من موندم خونه. ظرف ها رو تموم کردم و خونه هم مرتب شده بعد از انفجارات بجه ها...

دارم غذا گرم میکنم برای خودم :)

احتمالا آخر هفته هم مهمون داشته باشم.

الان فهمیدم ذهنم دنبال آشفتگیه... یعنی خودش آشفتگی رو انتخاب میکنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan