حال گریه دار داغونی دارم. نمیدونم به خاطر اینه که میم فردا میخواد تنها بره؟ یا بهتر بگم... تنهامون بذاره؟
برای من که عادیه. هر روز صبح که پا میشم نیست و سه روز در هفته تا غروب هم نیست.
بقیه شم به ناهار نسبتا دیر هنگامی میرسه.
روزای تعطیلمونم چنداااان تعریفی نیست. گرچه اخیرا یه ذره نخودی بهتر شدیم.
شاید چون دلم میخواست برای فردا یه برنامه مجردی هم من داشته بشم و نشد یه جورایی حسودیم شده.. به اینکه اون میتونه با دوستاش بره کوه و من تا سر کوچه هم بخوام برم باید پوشک و لباس بچه بردارم و چشمم بهش باشه که نپره تو خیابون... چقدر این زن بودن برای ماها غم انگیزه. مگه قرار نبود پرشکوه باشه؟
امشب گوشتا رو من خورد کردم و گوشت چرخ کرده ها رو تو پلاستیک مرتب کردم. اومد کمکم کنه نذاشتم. تواناییشو نداشتم پیشم بشینه هی بگه خوبی یا چی. چی بگم آخه..
الان سختگیر درونم داره داد و بیداد میکنه که چقدر لوسی و یه روز خواست بره یکم خوش بشه ببین میتونی خوب کوفتش کنی در نهایت؟
ولی دلم میخواد از خودم دفاع کنم و بگم رشوه میخوام برای اینکه روز تعطیل خانوادگی تبدیل شه به یه تنهایی دیگه.
بخوره تو سر همه چی بابا. حس نهاییم اینه. از غرغر روزمره بدم میاد. احساس از دست دادن همه گنج های زندگی بهم دست میده