تجسم هرا شده بود تو لباس عروس!
آخه دختر اینقدر درست و به جا؟! گرچه کاملا میفهمم (و تجربه کردم ) احساس قوی رخت و لباس عروس رو. ولی حقیقتا دوستم به این لباس معنا داده بود حتی!
ملکه ی ما به جای سینه ریز، اسم شوهرش رو انداخته بود گردنش، تو تمام مدتی که آقا تو زنونه بود دستش رو گرفته بود. و با جدیت خاص لبخندی خودش کارها رو پیش میبرد. در عین خستگی بیش از حد، صبور و متین و موقر.
کاش میتونستم برم به آق دوماد بگم بهترین همسر دنیا رو برده خونه ش (اغراق جمله به خاطر علاقه دوستانه س دیگه:) . یه خانم تمام عیار. که یه عاااالمه عشق داره برای هدیه به آدمای اطرافش. یه عالمه انرژی یواش برای راست و ریست کارها . یه عالمه امید برای ساختن زندگی. یه عالمه صبر برای گذشتن از مشکلات. یه عالمه ایمان برای عمیق کردن زندگی و یه عالمه زیبایی.
گرچه خیلی از چیزایی که این دختر فوق العاده داره رو من ندارم و بهش حسودی میکنم ولی این چیزی از ارزش های دوستی ۱۰ ساله ی ما کم نمیکنه :)))
* خیلیلیلیلییی خوش گذشت امروز با زهرا و حانیه. اینقدر جیغ زدیم و شیطنت کردیم که آخرش انگار از جنگ برگشته بودم.
امروز به بهانه ای خیلی صریح حرفی به میم زدم. یه حرف کشدار کهنه...
نمیدونم آینده ی ما چه جوریه. نمیدونم چی میشه...
نمیدونم چی میتونه ما رو کنار هم نگه داره.
یه حس خاصی دارم... انگار تو یه برهه ی حساس تاریخی باشم. دارم میدوم که برسم. خیلی خوشایند نیست ولی حداقل این اجساس رو داره که وسط یه بازیم نه بیرون گود، حداقل میدونم اضطرابم همون هیجان بازیه نه استرس قبل از ورود به زمین. گرچه مدلم جوریه که همش باید خودم رو این تاچ نگه دارم که یهو یواش از گوشه زمین فرار نکنم به بیرون...
ولی من میتونم. مطمئنم. دیر و زود داره. سوخت و سوز نداره
امشب عمیقا درک کردم که از ایده پردازی و رویا ساختن و فکر کردن و عمیق شدن و اینا، چیز خاصی در نمیاد تا وقتی که تبدیل به عمل نشن. اجرایی نشن
و اینکه اگه درون خودت استعدادهای زیاد و خاصی هم داشته باشی تا وقتی استفادشون نکنی واقعا چه فایده؟
و رنج انجام دادن رو باید به جون خرید.