برف آمد یک زمستان گم شدم

باورم نمیشه... برف!

امشب که واسه ثبت اینترنتی یه سید خرید  زیاد بیدار موندم، حس کردم بیرون بیش از حد روشنه. الان رفتم نگاه کردم و دیدم چه بررررفی داره میاد و روی زمین هم کلی برف نشسته. ذوق مرگم!

امیدوارم تا فردا خوب بشینه صبح با بچه بریم برف بازی حسسسابی

میدونم از یمن قدوم پر برکت خودمه! ای به قربون قدمت هه هههه هه

حالا از هیجان خوابم میبره یعنی؟

* بعد از مرگم رو سنگ قبرم بنویسین از همه چیز طرفدار طبیعیش بود! دوستدار طبیعت مرحومه فلان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ذوب

دلم میخواد که تو رو
حبس کنم...
این روزا یک شناخت جدید دارم نسبت به رابطه خودم با بچه پیدا میکنم.. یه شناخت خیلی ظریف و مهم که نمیدونم تاب و تحمل ادامه دادنش رو دارم یا قراره ایگنورش کنم کلا
اینکه من بهش وابسته هستم. 
اینکه او به من وابسته هست یا چی پله ی بعدیه. مهم اینه که من بهش وابسته ام.
انگار یه نور لرزون بی جون افتاده باشه رو کارام و رفتارام باهاش. نمیخوام بگم این بده یا چی. فقط میخوام بگم انگار میفهمم که چقدددر هست.
خصوصا وقتی مقایسه میکنم ابعاد رابطه م باهاش رو با ابعاد رابطه م با باباش! نتایج جالب و در قسمت هایی کمی تاسف بار میشه.
هنوز خیلی زوده برای تغییر جهت و فلان. ولی خب... چه زمانی بهتر از این روزا برای این حرفا؟ در آستانه شروع استقلال کودکانه ش...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ساعت سه آخه؟!

یه ساعته چشمامو بستم که بخوابم ولی نمیشه! حالا داشتم بچه رو میخوابوندم یه سرهههه خمیازه و اشک خواب و فلان. الان درییییغ

ذهنم یکم پر و مشغوله.

بابت سفر و کارایی که باید تا دوشنبه انجام بدم. خوبی و بدی این همراهی یهویی دوستانمون با ما تو سفر که باعث میشه هی شک کنم چقدر قراره خوش بگذره یا سخت بگذره. بابت کارای رساله و نقاشی. ایده هام برای طراحی که هی تو سرم چرخ میخورن و وقت تدارم اجراشون کنم. هدیه تولد بابا...

(وووی یه لحظه دلم هررری ریخت از اینکه تولدم نزدیکه^_^ )

این مریضی این دفعه باعث شد یه جورایی فناپذیر بودن خودم و همه چی به رخم کشیده بشه و هی یادم بیفته. خیلی حس خوب و راحت کنیه. باعث میشه وقتی میخوای گیر بدی یهو بیاد و راحتت کنه بگه بیخیاااال. هرلحظه ممکنه نباشی، نباشه، نباشن. یا حتی اینجوری که الان هست نباشه چیزی یا کسی یا خودت.

در ضمن حقیقتا به خدا پناه میبرم از شر آدم منفی باف حال خراب کنی که خودشو واقع بین میدونه!

*این حس خشم و حسادت نسبت به کسانی که آپشن هایی دارن که من ندارم و احتمالا نخواهم داشت هیچ وقت، واقعا هست. و من ازش با خبر شدم چند وقتیه. دختری که فکر میکرد حسادت تو خونش نیست کلا، حالا گاهی خون خونشو میخوره از همین حسادت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

آیم اوکی مگه چمه؟!

یه لحظه مچ خودمو گرفتم... دیدم در ۹۰ درصد اوقات موقع انجام دادن هرکار به کار بهتری که میشد انجام داد یا به کارهای مونده فکر میکنم. به نقاطی که باید پر بشن.

اینجوری لذت نمیبرم از نوازش دخترم... چون هی تو ذهنمه که زودتر بخدابه که من بخوابم که صبح زود پاشم فلان کارو بکنم... مثلا

و این درصد زیادی از لحظات من رو میکشه و این خییییییلی حیفه. خیلی

چقدر باید برای خودم تکرار کنم... تو خوبی دختر. کافیه همین قدر... 

از شانس خوش هیچ پالس این چنینی از اطراف و اکناف که نمیرسه. نمیدومم... شایدم میرسه و رسیور فعال نیست.

من خوبم. من کافیم. تلاس های من کافیه. بدو بدوهام کافیه. وقت هست. و بازی و ولگردی و تنبلی و شیطنت همیشه لازمه و واجب.

خنده داره... بعید میدونم چیزی تغییر کنه...با این لحن. با این سبک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ما هیچ ما نگاه ۸

بعد از یک رووووووز پر خستگی آور داره قصه میگه برامون و باید چند باره به قصه هاش گوش بدیم! و وسطاشم بگیم واقعنیییی؟!

خوابم میاد... خیلی... میدونم خوابش میاد. ولی انقدر شیرینه نمیدونم چیکار کنم باهاش. چشماش مثل دوتا خورشید باز باز و روشنه. بهش میگم شبه... میگه نه خیلیم روشنه! بچه ها پاشین ساعت ۹ شده!

از بودنش هزار بار شکر باوجود خل کردناش... بی نظمی زندگی... به هم ریختن همه برنامه هام... خستگیام... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

امیدوارم دیر نشه

بعضی وقتا که احساساتمو نسبت بهشون تو ذهنم مرور میکنم، با خودم میگم نکنه زمان بگذره و من هیچ وقت نتونم از احساساتم باهاشون صحبت کنم؟ بی پرده و صادقانه؟

نکنه هیچ روزی ننتونم بهشون بگم درسته شما به خاطر تغییر زمانه و ارزش ها و ... مهارت یه سری کارها رو نداشته باشید ولی این چیزی از ارزشتون کم نمیکنه؟ 

نکنه هیچ وقت نتونم بهشون بگم که میدونم که چقدر اشتباه تو زندگیتون کردین ولی به اندازه شرافت و سادگیتون ارزشمند و قابل احترام و دوست داشتن هستین؟

نکنه نتونم بهشون بگم که اشکال نداره! هممون همینیم! هممون خیلی چیزا رو بلد نیستیم، نمیدونیم، نمیتونیم، ولی این هیچ اشکالی نداره! شما خوبین همینجوری...

نتونم بگم شاید عصبانی و عصبی، ناامید و تلخ بشید، زشت یا پیر یا بیمار بشید، گاهی وقتا توسط جمعی پذیرفته نشید، پشت سرتون حرف زده بشه یا مورد انتقاد قرار بگیرید... ولی اینا برای هممون پیش میاد! این عادیه و شما کاملا طبیعی و خوبین.

حیفه به نظرم... حیف میشه اگه نتونم بگم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

الان دارن خمیربازی به شلوارشون میچسبونن سرکار علیه

بچه ها فقط در یک صورت ممکنه از شما دور بشن و یهو برای یه مدت به هم پیوسته رهاتون کنن. و اون موقعیل که مشغول یه اکتشاف جدید یا به قول معروف خرابکاری! هستن. وگرنه صد در صد در هر لحظه پیگییییر و مشتاااااق و نق نقوووووووو پشت سر شما هستن بسان جوجه اردک.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

فهم اساسی

  امروز تقریبا برای اولین بار یک واقعیت رو به شکل شهودی فهمیدم! یه چیزی که خب خیلی واضحه ولی من الان و بعد از این چند سال متوجه شدم.

میم خودش رو بیشتر از من دوس داره. و به خودش بیشتر از من اهمیت میده. خنده داره چون منم همینم. همه همینن! ولی من درباره میم همچین "باوری" نداشتم. فکر میکردم یک عدد عاشق سینه چاک هرچند گاهی بلد نیست چه طوری ابراز کنه یا رفتار کنه یا هرچی. ولی اصل عشق و شیداییش که سرجاشه همیشه!

ولی امروز یک آن به خودم اومدم دیدم نه... اونم مثل منه. اونم خودش اولویت خودشه. چطور انتظار دارم ذوب در من باشه؟!

امیدوارم این فهم باهام بمونه تا کمتر رنج بکشم و بچشانم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ای عفونت لوزهههههه

آفت تن
فتنه ی جان
شدست آفت عقل و دینم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

آنتی بیوتیک هم برگ چغندر

لوزه؟ لوزه مال بچه ابتداییاس چرا باید لوزه من ده روووووز آزگار پدرمو دربیاره و روز به روز بدتر بشه؟

لوزه؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan