جغدیت گمشده

دیگه جغد نیستم...
ظاهرا اگه بشه ترجیح میدم سر شب ساعت ۱۱ بخوابم... صبحم هروقت سیر خواب شدم که حسابا باید بین ۷ و ۸ باشه نهایتا بیدار شم و به کارام برسم.
این روزا دلم میخواستم ورچوپه کنم سیستم رو و شبا بیدار باشم تا سحر و بعد بخوابم تا هروقت بچه خوابید...
ولی امشب که کم آوردم. دلم میخواد بخوابم. فقط مطمئن نیستم اگر بخوابم بتونم بیدار شم سحری بخورم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پل صراطم خیلی پایین بود. زبانه های آتش من رو زغال کردن.

 سر یه زخمی باز شد تو جلسه با آقای ماه. که هی کم و بیش خونریزی میکرد. تا این یکی دو روز کاشانی..

یکی چاقو گرفت دور زخمو باز کرد باز.. یه چندتا موقعیت پیش اومد شدیدا احساس ناکامی و حقارت کردم. به اضافه مقادیر زیادی حسرت. و یه به پر و پا پیچیدن نهایی که در نهایت باعث شد ماسک اشکال نداره کلا کنده بشه و شدیدا عصبانی و خشمگین و طلبکار و قربانی بشم.

خیس و سرد توی ماشین ناموزون بابا در حالیکه سر بچه رو پام بود.. نهایت بی ارزشیم رو تجربه کردم. زخمم باز باز شده بود و مثل فواره ازش خون بیرون میزد. هی قفل گوشی رو باز میکردم بلکه مسکنم باشه ولی دیدم کلا ۲ درصد شارژ داره و به هیچ جهنم دره ایم وصل نمیشه. نمیتونستم تکون بخورم حتی. بچه خواب بود. بقیه نیز. بابا هم خواب رانندگی رو میدید ظاهرا.

تو ذهنم خودم رو یه موجود خوار و زبون دیدم که فقط بازیچه ی دست خانواده و فرهنگ و اطراف بوده و هیچی از خودش معلوم نیست. نه تنها معلوم نیست بلکه امیدی به پیدا کردنش هم نداره چون به هر پیچی میرسه یه پیچ پشته و تمومی نداره... یه جایی که بگه بابا این منم! یه تصویرم از گذشته نداره که بتونه بگه این منم! بدبخته... فقط واکنشه. مثل سریال همه ی رفتارها و اتفاقات و فکرهایی که واکنشی بودن، اصل نبودن، فیک بودن اومد تو ذهنم. هر کدوم مثل یه داغ رو زخمم میخورد و فقط سوزش دات. انقدر که به خودم گفتم تو سمی. تو با این وضعت فقط سمی برای دنیا. هرکاری کنی خوب نمیشه. درست نمیشه. تو هیچی نداری. فقط مهره ی سوخته ای. نگام میفتاد به بچه. میپیچدم از درد اینکه این آدم بچه هم داره. داره بزرگش میکنه. " نباید از خودت تکثیر میکردی... " تو ارزش نداری که اندازه ی یه سلول تو وجود یه ادم دیگه نقش داشته باشی...

هوا سنگین بود. ابرهای خاکستری متراکم. من تو جهنم دست و پا میزدم. و به جدی ترین حالت ممکنم به راه های محو کردن خودم از روی کره زمین فکر میکردم. به انداختن خودم زیر تریلی. به زدن رگ. به قرص.. فقط یه جوری که نباشم بیشتر از این. بچه ی شیطان ترجیح میداد نقطه ی پایان بذاره...

نمیدونم چی شد. 

یه کم نور افتاد رو لبه ی یکی از ابرا و آسمون آروم از یه نقطه کمی باز شد...

و یه دفعه دیدم دارم به این فکر میکنم که چیکار میتونم بکنم برای اینکه بقیه از این زخم های کاری دردناک که پوکت میکنه نخورن. بقیه مثل من مدت طولانی زیر یه فشاری که خودت رو از خودت میگیره و بی معنیت میکنه نباشن. چیکار کنم هیچ بچه ای تو ۲۵ سالگی رنج این مدلی نکشه. بی هیچی. بی لنگر. بی نقطه ی روشن. بی امید. و تو ذهنم داشتم مصداق هاش رو پیدا میکردم، برای فریاد زدن و به گوش بقیه رسوندن. مصداق های سلب آزادی ...مصداق های زندان. شاید فقط قراره زنده باشم برای اینکه بقیه نمیرن. هیچوقت من کوجولوی مرده، شبیه جنینی که قبل از دیدن یه اشعه ی نور توی دنیا مرد و برای همیشه فراموش شد، زنده نشه یا حتی به یاد کسی هم نیاد. ولی شاید بتونه همین یه کارکرد رو توی دنیا داشته باشه.

من از جهنم برگشتم. از مرگ. گردنم رد داس عزراییل رو روی خودش داره... نمیدونم چی شد و قراره چی بشه . منتظرم فعلا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

غلتک

امروز جلسه ی خوبی بود با آقای ماه... چون حالم خوش نبود. و معمولا جلسه مشاوره وقتی حالت خوش نباشه خیلی بهتره. چون وقتی حالت خوب باشه میشه چیزی شبیه معاشرت های معمول. با یکم چاشنی فرهیختگی.
درباره تاثیرات مادر صحبت کردیم. من خیلی گیج بودم و این گیجی کمک کرد حرفایی بزنم که خوب سوژه بشه.گرچه کشف ها شاید برای من تازگی خیییلی زیادی نداشت. ولی خب خط و ربطش خیلی مهم بود و خوب.
آخرش بهم گفت تو خیلی خوب میفهمی. من کافیه بگم ف و تو میری فرحزاد. و خودت خیلی راحت توی ذهنت حرکت میکنی. بهم گفت حتما یه روز روانشناسی بخون. ارشدی، دکترایی...
من باید روانکاوی بخونم فک کنم ولی :/
احساس میکنم در اثر گذر زمان از پرسفون معصوم گوگولی تبدیل به پرسفونی شدم که ملکه دنیای زیرین، دنیای مرده ها شده... 
امروز طی یه کشف و شهود یهویی وسط صحبت با مامان احساس کردم آرتمیسم مال خودم نیست... یا حداقل همش مال خودم نیست. مال مامانه و حق های خورده شده از مامان از بچگیش تا الان که روی دوش من سوار شده... این همه گریبان دریدن برای حقوق زنان. گرچه ارزش داره هرچی که باشه. بالاخره همه ما میراث هایی داریم. ولی به نظرم خوبه بفهمم که این شدتش شاید مال خودم نباشه اصلا...
احساس میکنم یکی دیگه از هدف های سال 97 افتاد رو غلتک... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پاشو تا دیر نشده

برای بقا مجبوریم از حاشیه امن بیرون بیایم.

موندن تو امنیت فقط مرگ به همراه داره و نیستی. گرچه در وهله ی اول اینجور به نظر نمیاد... و فکر میکنیم اگر سر جایی که میدونیم تا حالا جواب داده و اوکی بوده بایستیم دیگه مشکلی برامون پیش نمیاد.

دارم میبینم به عینه که زندگی فقط ساختن و خراب کردن، پیدا کردن و رها کردن، و رفتن و رفتنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

چشم و ابرو و کمند

این داستان با این حجم از پیچیدگی های معنایی قشششنگ فقط از یه خانوم برمیومد. آره آره. باید میدونستم!
سلما لاگرلوف نویسنده ی سوئدی که اولین زن برنده جایزه ادبیات نوبل بود... یه قهرمان بانوی جدید برای دنیای رازآلود زیبای من...
درباره داستان نیلز صحبت میکنم که کارتونش رو دیدیم( من مدتیه همیشه. همه جا! اما الان داریم به قسمت های آخرش میرسیم... به لطف بچه جان)
اما این کارتون ژاپنی فیلمنامه ش برگرفته از یک رمان از همون خانمیه که اسمشو بردم.
سرچ کردم ظاهرا قدیما این رمان (که 400 صفحه س) رو نشر سروش چاپ کرده ولی ظاهرا الان دیگه گیر نمیاد... تو یه پیج اینستاگرامی فروش کتاب های کمیاب دیدم که یه نسخه ش رو فروخته بودن. ولی تو نمایشگاه امسل ظاهرا یه ناشر به اسم penguin uk نسخه ی لاتینش رو میفروخته. خدایاااااا
من باید پیداش کنم.
با خودم گفتم باید این کتاب رو بخرم و یه روزی ترجمه ش کنم ، یه ایده ی جدید...

مدتیه دنبال کتابهایی با موضوع زنان یا نوشته ی زنان هستم. کم کم باید یه طبقه ی کتابخونه رو جدا بذارم برا این موضوع :)

* جنگلی شیرین اگر تو هتیرا هستی من یه آرتمیس آفرودیتم احتمالا ... نمیدونم همچین موجودی وجود داره یا نه...
** این شفای زنانه دکتر شیری باعث شده دوباره اندیشه های جادوییم قدرت بگیرن. 
*** آره ما جادوگریم و دنیا رو میسازیم. کاش امیدامون تو دلمون بمونه
**** اسم کریستینا رو میخواستم بذارم نوبهار :))) حالا میذارم سلما :))) به کسر سین
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

از مطالب پیش نویسی قدیمیی که فکر کنم منتشر نکرده بودم

بیا خوب من

بیا بهترین خودت باش.
گرچه آغوش من به قول شاعری هم امن و هم زلزله خیز است! اما تو چه کار به زلزله های خفیفش داری؟ مطمئن باش ویرانش نمیکنم.
تو در این امنیت آن دانه ی کوچک طلایی را که من در اعماق دلت دیده ام رشد بده. 
حیف نیست؟
حیف نیست اگر سبز نشود؟ نبالد؟ 
درختی نشود که هر روز تنه ش قوی تر و شاخه هایش پرباتر میشود؟
که هر بیننده ای که مسحور کند، دیگر من که جای خود دارم!
شاید شبیه تخته سنگی باشی که همه از کنارش میگذرند. یا از آن تنها سنگ بودنش را میبینند. اما راستش من، با اینکه میکل آنژ نیستم، تو را ای داود! درون این سنگ میبینم.
فقط آنکه تیشه به دست میگیرد و داود را بیرون میکشد من نیستم.
من تنها  یار امیدواری هستم که تو را، داود در بند را، تنگ به آغوش کشیده. و در انتظار جنبش دستانت روزها و ماه ها و سال ها برتو عشق میبارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ویکنس

بچه آدم رو میخ میکنه به دنیا. 
آدم رو جون ترس میکنه.
آدم رو کلا ترسوتر و وابسته تر و محتاط تر میکنه.
چون مثل اینه که عزیزترین و ارزشمندترین تکه از وجودت، بیرون از وجودت داره صاف صاف راه میره و زندگی میکنه. 
آره همین طوریه دقیقا! بچه دار شدن شبیه همه ی حرفای تکرارییه که همه ی مادرا به زبون آوردن از زمان اولین مادر دنیا!
و این باعث میشه آدم نسبت به وجود هر ناامنی هرچند کوچک، جزئی، توهمی حتی، واکنش نشون بده و ترس تو دلش بیفته.
انگار از یه جایی به بعد همه ی جمله های آدم با این عبارت شروع میشه: اصلا خودم به درک... بچه م چی؟!
این صدای مادر ازلی و ابدییه که درون من هم پایگاهی داره! برای مراقبت از همه ی بچه های دنیا. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

در ماشین زمان

چیزی درباره ی چهار سال پیش این موقع من که هیچ وقت نگفته بودم..

 من چهارسال پیش عزادار بودم این وقت شب. عزادار تموم شدن دنیای تنهاییام. از جدا شدن از خانواده و اینها که ککم نمیگزید. ولی به خاطر اینکه داشتم با انتخاب خودم مهر پایان میزدم بر بی قید و بندی و رهاییم که اگه نگم همه داراییم بود،درصد زیادیش بود.من فکر میکردم دارم با این انتخاب فرصت همه ی عاشق شدن ها رو از خودم میگیرم.. با تعهد دادن دارم با هیجان عشق و آشنایی خداحافظی میکنم. و آره! دقیقا درست فکر میکردم!

تبلور این حس من وقتی بود که دوستم، بله خانوم دوست، غروب زنگ زد احوالپرسی و بهش گفتم دارم بله میگم. و اون از تعجب زد زیر گریه و من نیز. اون مدت ها  روی فرکانس روان من بود و دریافت های کاملی داشت. اون خوب میدونست «این» یعنی چی... ناراحت و عزادار بودم. خوشی؟ نه... امید؟ شاید... احساس امنیت؟ زیاد!

ترسی نداشتم از آینده راستش. میم آدمیه که هرچی نباشه، باهاش ترس تجربه نمیکنی چندان. نه اینکه بیاد دستت رو بگیره بگه نگران چیزی نباش من هستم!! نه ... به خاطر وجودش که هسته ی امن و ارامی داره. حتی اگه خودش استرس تجربه کنه. اون شب خودش میگه خیلی مضطرب بود. نگران چی؟ نمیدونم.

ولی خب... عوضش رشد داشت! اگه معنی ازدواج رشده پس من تا به حال از معنیش کم برنداشتم.

و راستش با وجود همه چی همه چی همه چی ممنونم از میم. سراسر وجودم سپاسه نسبت بهش به خاطر همراهیش در همه ی شرایط. حتی اگه همیشه همراهیاش کامل نبود و گاهی احساس کمبود کردم ولی فراتر از انتظار بود حالا که فکر میکنم. به خاطر پذیرشش نسبت به همه ی من که از خودم جلو زده همیشه. 

میم ته ته ته آمال و ایده آل های من بیست ساله بود از یه همسر. و حقیقتش اینه که اگر الان تغییری هست در من، همه ش تو آغوش خودش اتفاق افتاده. من بیست و نزدیک پنج ساله دور و بر میم شدم این! این حالا خوب یا بد یا هرچی. میدونم میخوام چه نتیجه ای بگیرم. هزار تا نتیجه. ولی نتیجه هاش بمونه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

امشب من و تو

امشب شب قشنگیه

چون من هدیه گرفتم و او هم! و در واقع ذوق باز کردن و دیدن هدیه خودت و دیدن ذوق اون با دیدن هدیه خودش (پلاس بارون خوشگل)

هرچند بدونی چقدر هردوتون همزمان خفن و داغون هستین.

بهش گفتم که میخوام باور کنم جادوی اوایل عشق دیگه برنمیگرده و عوضش داره یه چیزی میاد که هدف داره. چشم انداز داره. امنیت داره. طول داره. صبر داره. معمولیی داره. آرزوی مشترک. 

خب برای من درک سختیه ولی از اونجایی ک با وجود لاادری بودنم اعتقاد درونی دارم به درس گرفتن از آنچه پیش میاد، با پیچ و خم ها سعی میکنم با معنی مواجه بشم. درسته تو مسیرم افت و خیز دارم ولی میرم و میرم...

گرچه مگه آدمیزاد چاره ای جز تطبیق خودش با محیط داره برای بقا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

همراهی ما

بهرحال منم باحالیای خاص خودم رو دارم ظاهرا
مثلا اینکه دقیقا دم غروب تصمیم میگیرم بچه رو سوار کالسکش کنم و بریم خرید روزمره از همین دور و بر. بعد بارون میگیره و من خیس میشم. سایبون کالسکه رو کامل باز میکنم و دور بچه که سردش شده روسری نخی بزرگی رو که همیشه تو کالسکه نگه میدارم پیچیدم و دیگه راضیه.
یه سوپرمارکت و یه میوه سبزی فروشی. یه عااالمه خرید. دل بچه هم چیزی بخواد براش میخرم.
میخواستم خونه ننه م اینا هم سر بزنم ولی دیدم خیلی باد میاد و بارون خیسمون کرده. برگشتیم خونه
بچه م! من خیلی جاها تو رو همراه خودم بردم. خیییلییی جاها. و تو شرایط مختلفی باهات اینور و اونور رفتم. با علاقه ی خودم وگرنه من اکثرا گزینه ی سپردن تو به دست کسی رو داشتم. همه ی اینا چالش هایی بود برای من و برای تو. که بتونیم حالمونو تو هر شرایطی بهتر و بهتر کنیم. مطمئنم همه اینا فقط کمی از حد معمول سخت تر بود و این باعث ورزیده تر شدنمون شد. همراه کوچولوی من
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan