یک شب آتش در نیستانییییییییی.... فتاد!

چی میگی؟
چی میگی؟
من اینجا در حال سوختنم...
امیدوارم ققنوس بوده باشم از اول :///
وگرنه تهش جز زغال چیزی نمیمونه ازم احتمالا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

اگر بهم گفته میشد ۶ ماه تا پایان عمرم وقت دارم...

اولا که همه ی دارایی های اندکم رو نقد میکردم تا براشون تو این ۶ ماه برنامه ریزی کنم.(برای اهداف بعدی، هنر و سفر)


از دخترم کمی فاصله میگرفتم و سعی میکردم روش هایی پیدا کنم برای کم کردن وابستگیش به خودم در حدی که تحمل اتفاق ۶ ماه بعد براش راحت تر باشه.* این قسمت تلخ ترین احساسات رو برام داشت.فکر کردن به دخترم که دو سال و نیمشه بعد از مرگ مادرش*


سفر میرفتم. نمیدونم بهتر بود ماهی یه دونه، یا یه دونه طولانییی...


خونه و زندگی رو خلوت میکردم. لباس هایی که باهاشون راحت نیستم رو میدادم بره.وسایلی که استفاده ندارن برام. و الکی هستن و فضا میگیرن فقط. خونه سبک و راحت بشه. کمتر آشپزی میکردم ولی وقتی آشپزی میکردم خیلی با حوصله و پر جزییات.


 کارگاه هنری که همیشه دوست داشتم داشته باشم رو تو هال خونه درست میکردم. یه کارگاه هنری و محل بازی و خلاقیت برای خودم و دخترم... سعی میکردم حتما یه دوست هم سن و سال برای دخترم بیابم که یه وقتایی با هم بازی کنن دور و برم.. 


داستان مینوشتم... هر ایده ای که به ذهنم میومد رو مینوشتم. فارغ از اینکه چقدر فکر میکنم خوبه یا بد یا تکراری یا هرچی...


استفاده از نرم افزارهای اجتماعی رو کم میکنم خیلی.


ارتباط های فرمالیته و خانوادگی و فامیلیی که حس مثبتی بهشون ندارم رو با توضیح اینکه کلا ۶ ماه برای زندگی وقت دارم، قطع میکردم کلا. 


از همسرم خواهش میکردم یه کاری کنه زمان با کیفیت بیشتری باهم باشیم. و کلا دیگه هیچ کاری به کار طفلک نداشتم و فقط باهاش همراه میشم. (گرچه همین الان ارتباطات الکیمون رو بتونیم کم کنیم نصف مسائل من باهاش از بین میره. وقت با کیفیتم که بذاریم با هم نصف دیگه ش از بین میره. میدونه من دارم میمیرم دیگه با همه تصمیماتمم موافقت میکنه دیگه نور علی نور😂)


کارهای هنریم رو به قیمت خیلی مناسب میفروختم. تو سفر. یه جور که یادگاری هام همه جا پخش باشه.


روزهای آخر تنها میرفتم یه جای دور قشنگ. بدون هیچ تشریفاتی سرمو میذاشتم زمین. چه غم انگیز که بخوام بمیرم... طفلک جوان پر آرزو... 


*این تمرین باعث شد در پایان ۱۰ روزی که تو حسرت نداشته هام غرق بودم یهو یادم بیفته چقدر فرصت دارم که ازش استفاده نکردم... و چقدر آدم که با تمام وجود دوست دارم کنارشون باشم...*

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

سایه ها من رو در خودشون هضم نکنن کف بزن :/

امروز درباره والد درونی شده و اونی که رو به روش درمیاد همیشه و درون من زندگی میکنه صحبت کردیم. از اینکه چون این دو معمولا دو قطب متضاد هستن، من هرکاری بکنم یا این یکی سرزنشم میکنه و یا اون یکی. آقای ماه میگه چرا برای دومی اهمیت قائل نیستی به اندازه کافی؟ میگم آخه اونم در واکنش به والدم به وجود اومده. نقطه ی مقابل هرچی والدم گفته. و اون هم اصیل نیست.. اینجا بود که آقای ماه نزدیک بود پاشه به افتخارم کف بزنه... نمیدونست برای ما خواهران الف در این حدش خدایی دستگرمیه فقط :)))
حالا جدایی از استعداد و زمینه و رنج و فلان، مرسی دکترشیری و سهیلرضایی:)
گرچه هرچی در این زمینه ها به تواناییم اشاره میکنه از من بیشتر نگاه چپ چپ میبینه. چون من حس میکنم دارم رنج میکشم... و همش حس میکنم اگر نبود اینها شاید زندگی ساده تر بود. ولی شاید هم نه عزیز دل... شاید هم نه...


کاش سیگاری بودم.. حتما یه بار امتحان میکنم یه روزی :) با چوب سیگار احتمالا. حتما در شب. یه شب خنک.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

در راستای مطالعه و سرانه ی مطالعه

از ف خواسته بودم برام از نمایشگاه کتاب چند تا کتاب بخره. دوتاش نوعی سفرنامه یا روزنوشت از سفرهای خارجه ی نویسنده هاشونه. که خب ژانر مورد علاقم بوده برای مدت ها... دیروز پریروزا یکیش رو دست گرفتم... سرشار از نوعی حسادت شدم. شاید چون نویسنده یه زن نسبتا سنتی بود که خیلی ناخواسته موقعیت مهاجرت براش پیش اومد و رفت.
یه جورایی احساس میکنم دیگه خوندن از سفر راضیم نمیکنه. رفتن به سفر راضیم میکنه. حتی اگه کاشو، بیخ گوشمون باشه. 
توی خوندن کلا دارم به یه تعادلی میرسم. دیگه نمیخونم که خونده باشم.. موقع نیاز و در حد نیاز از کتاب مورد نیاز میخونم. هم چنین در گوش دادن به محتواهای درون نگرانه.
به نظرم این یکی از لازم ترین کارها برای من بود: کنترل ورودی به ذهنم.
یکی از دلایلش احتمالا رفتن به مشاوره ست. باعث شده یکم فکرم جمعو جور شه. یکی دیگه از دلایلش عملگراتر شدن در سلجدیده. برنامه های اجراییم افزایش پیدا کرده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

کور مموریز

مهم نیست بقیه چه نظری دارن

مهم اینه که من از درون فکر میکنم پوچ و حقیرم

مهم اینه که همیشه این ضرب المثل بیرونش مردمو کشته و از داخل ما رو، برام صدق میکنه.

مهم این نیست که در من چه ظرفیت هایی دیده میشه

مهم اینه که من فکر میکنم همش کشکه و هیچ کدوم رو نمیتونم عملی کنم یا به یه جایی برسونم

مهم این نیست که من چه راه های جالبی رو میتونم طی کنم

مهم اینه که من قراره تو همشون گند بزنم لابد، یا نصفه ولشون کنم.

اینا مهمن. فکر من درباره خودم... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ملکه ی قلب ها حتی :/

توی کارتون نیلز زن ها خیلی به شوهراشون احترام میذارن اما به شدت روشون تاثیرگذارن. زن ها اعم از غازهای ماده و خانوم غولا و خانومای آدمیزاد و ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

غر بیموقع غیرمنصفانه

انگار به قیافه ی ماها شانس نمی آید.

به قیافه ی ماها نمی اید چیز متفاوتی نصیبمان شود.

اتفاق خوشایند یهویی.

فرصتی جدید.

ماها همان هایی هستیم که مشمول قانون "هرچه میخوای برایت پیش بیاید خودت بساز! "  

بله، این قانون ماست. ولی قانون خیلی ها، نه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

در باب دادار دودور امروز لندن

عروسی سلطنتی خیلی برای مردم دنیا خیال انگیز است.
در دنیایی که هیچ چیز شبیه داستان ها نیست، یک هو یک پرنسی میرود عاشق دختری میشود و بعد هم طی یک مراسم با شکوه میروند سر خانه و زندگیشان و حتی گاهی صاحب چند فرزند میشوند! چه چیزی میتواند از این خیال انگیز تر باشد؟! اینکه واقعیت ماجرا برای آن پرنس و آن دختر چگونه بوده و چگونه می شود امر دیگریست. اینکه چقدر تصمیم سخت یا راحتی برای دختر قصه است که وارد خانواده سلطنتی شود.اینکه پسر قصه برای انتخابش چه هزینه هایی داده.. ما نمیدانیم! این ظاهر رومانتیک و احساس برانگیز کلی ادم ها را میبرد در خیال... یکجور حس امنیت هم میدهد. "هنوز افسانه ها به واقعیت میپیوندند. گاهی..." گیرم برای ما نه، ولی بالاخره آن سر دنیا، "مگان"ی هست که علیرغم انبوه مشکلات زندگی، آدم حسابی است و جذاب. و یک عدد "هری" که نمیدانیم غیر از شاهزاده بودن کیست و چه کاره است، اما خب... شاهزاده بودن برای جذابیت عشقش، برای گیراتر شدن اشک هایش، برای اهمیت یافتن مدل نگاه کردنش به عروس ساده و پرلبخندش، کافیست.
اینجا دست تکان دادن ها معنا میابد. خنده ها و اشک ها. بوسه ها. مادر سیاهپوست عروس دورگه. یکجور هایی ادم یاد شاهزاده خانم داستان پرنسس و قورباغه  می افتد. که شاید سفید سفید نباشد ولی دلرباست. اینجا اینکه پدر پرنس دست عروسش را بگیرد جای پدری که او ندارد خیلی جذاب میشود! و همه ی اجزا به یاری رومانتیک تر شدن داستان می آیند. خصوصا آن کالسکه که می آید و سوارشان میکند و میبردشان... در خیال ما آنها با کالسکه ای که اسب های سفید آن را می رانند، میوند تا ته ته خوشبختی... میروند در یک قصر. یک آقای با شخصیت بزرگ منش عاشق و یک بانوی دلبر باوقار میشوند و کنار هم حسابی سعادتمند میشوند... بچه دار میشوند و بانوی قصر، پس از هر زایمان مثل روز اول زیبا و متناسب و دوست داشتنی است... همسرش همیشه او را روی چشمانش میگذارد! 
مردم دنیا از خانواده سلطنتی متشکرند. چون باعث امتداد افسانه ها در ذهنشان میشوند و آن ها را به دنیا امیدوار میکنند. گیرم امید واهی...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ما هیچ ما نگاه ۱۰

ماانی ماانی مانی

آخه چیکار کنم؟

کارتونی که برام خوب باشه چی رو ببینم؟


+ من چی بگم؟! من برم سرمو بذارم زمین رست این پیس پیس

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

بارونم با نگرونی میومد

چیزی که ازت توی خاطرمه
اینه که یه روز تو یک عکس بودیم
یه غمی چشمامونو گرفته بود
شاید هردو بد عکس بودیم...

تو بگو ازم چی تو خاطرته
درد و دل خیلی زیاده.. مگه نه؟
شال و روسریت جای دست من
حالا تو دستای باده.. مگه نه؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan