در راستای سلف لاوم

بیام یه مدت کلا به خودم حق بدم ببینم چی میشه
فدات بشم ننه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

دستاورد

هنوز تو کف باور کردن این که کجاها حتی خیلی خوبم هستم
نمیتونم باور کنم. خیلی سخته. باور کردن به معنی اینکه اگه ذوق زده شدی اجازه بدی ذوقشو بچشی، بعدم توی آگاهیت نگهش داری، بدونی تواناییت چیه بالاخره. 
که اگه جایی ناتوانیتو دیدی از هم نپاشی.
بتونی خوب بودنت رو خاضعانه بپذیری چون باور به اینکه من خوبم، با توجه به اینکه میدونی قطعا بهترین نیستی، یه جور پذیرش متواضعانه ست. یه جور تن دادن به معمولی بودن شفابخشه.
یعنی بدونم اینجا رو یه توانمندی ذلتی خوب، یا یه مهارتی که زحمت کشیدم براش، دارم و اوکی و خوب و کافیه فعلا.

* نکته ی عجیبش اینه که تو این دو جلسه هربار یه نتیجه ی حاشیه ای غیر از اونی که حداقل من متوجه شدم میگیرم و اتفاق غیرمنتظره ای در روانم میفته و نمیدونم چقدرش حتی از سوی آقای ماه قابل پیش بینیه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

به بعضی ملامتگر مسلکان همانند کمی قبلنتر خودم

آره خواهر من، برادر من، تداوم چیز خوبیه.

ولی اگه یه جایی یه شوقی داشتی، حرکتی کردی، بعد هرچی کلنجار رفتی، دیدی نمیشه، دیدی تجربش تا اینجا خوشایند نبود، به درد بخور نبود، ولش کن. نزن تو سر خودت که چقدر دمدمیم. به جاش اعتراف کن بگو خواستم ، هزینه کردم ، ولی فهمیدم این راه من نیست. خدانگهدار. چرا خودتو نصف میکنی؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

در ادامه ش

 اقای خانه بازی بهم گفت نمیای اینجا واسه مربی انگلیسی که میخواستیم؟ گفتم نه... از بعد سال نو خیلی سر خودمو شلوغ کردم. نمیرسم. گرچه یکم ته دلم قیلی ویلی رفت. ولی خب هنوز آمادگیشو ندارم شغل ثابت بایدی داشته باشم.

مامان آروشا میگفت یک سال و نیم آروشا رو آورده اینجا صبح روزای زوج. فک کن.. من اصلا ادمش نیستم. البته اینکه خودش اونجا ورزش میومده بی تاثیر نبوده.. مامان نویدم اومد میگفت بچشو همینجا میبره ژیمناستیک. چه باحال. کاش دوباره یه جایی پیدا میکردم واسه بچه که دقیقا همسن و سالاش باشن. بچم دلش خوش باشه

غروبی اومد دنبالمون. خانه بازی بودیم.

یکم مود کم تحویلگیری بودم. حس و حال شخصی. گفت بریم بیرون. رفتیم پارک رو به روی مجتمع تفریحی. دور زدیم. بارون گرفت. خیلی ناز. بچه و باباش مشغول سرسره شدن. منم نشسته بودم رو یه نیمکت. چقدر زمان خوشی بود.. 

بعد گشنمون بود. رفتیم کافه.کل ماجرا فقط بودن کنار هم بود. سه تایی. راه رفتن. خوردن. کله زدن. همین. ولی همینم شفابخشه، میدونی... بهتر از هیچیه. خیلی بهتر از هیچی. میخوام بگم حتما لازم نیست دو نفر در کمال صمیمیت از ته ته دل باهم یک ساعت فک بزنن. زیر نور شمع! همین کنار هم لمبوندن وافل و چایی نبات میتونه یکم حال رابطه رو بهتر کنه. از کرختی درش بیاره. حتی اگه هیچ حرفی غیر از صحبت درباره ی مزه ی این خوراکیا رد و بدل نشه.

خلاصه که فعلا شکسته بندی شده. مثل همیشه. اومدیم خونه. درجا خوابش برد. من ناراحت نشدم. ظرف امروزم خالی نبود. با وجود همه خستگیام و بچه ی سرحال و بیدار

کناب امروزیه میگفت توی تاریخ بشر، قبیله هایی که پدرها نقش بیشتری در کمک به مادرها برای بزرگ کردن بچه ها داشتن (اصطلاحا هم والدینی ) مغز بچه ها بهتر رشد کرده و شانس بقا بیشتر شده.

میگفت دو سه ساعت در روز رو دیگه باس به عهده بگیرن تو این دوره زمونه. و نبود این خودش یه دلیل بزرگ نارضایتی از رابطه س تو خانوما. من دیگه حرفی ندارم:/

بماند که یه وقتایی آدم یه چیزایی میبینه از این باباها میگه همون بهتر... استخفرلا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

هال و حال مزخرف استمراری

دیشب به موقع خوابیدم و امروز صبح تونستم زود بیدار شم.

ولی خب بهرحال این یه قانونه که من اگه سه ساعت زودتر از بچه بیدار شم بچه یه کار میکنه سه ساعت بشه یه ساعت!

و خب طبیعتا یک ساعت بعد بیدار شد. بازم راضی بودم...

تا ظهر خیلی کارا انجام دادم. خونه رو مرتب کردم. ناهار درست کردم.

ناهار زود خوردیم. حس کردم میتونه بخوابه. زود خوابید.

منم خوشحال، با خودم گفتم خب... معمولا ۲ تا ۳ ساعت میخوابه. من نمیخوام این همه بخوابم. پس قبلش یه کار مفید انجام بدم. یه کتاب که خیلی دوست داشتم بخونم به اسم کارکرد مغز در کودکان رو دست گرفتم و حدود ۱۰۰ صفحه ش رو خوندم. بعدم تصمیم گرفتم بخوابم. لحظه ای که چشمام گرم شد بچه بیدار شد. اونم نه بیداری که مثلا آب بخواد و بعدش بخوابه

بیدار سرحال! شیر با نی خوشمزه ها میخواست.

اومدم تو هال، دیدم یه میس کال از میم هست. زنگ زدم. حوصله داشت. حوصله نداشتم. گفت بیام بریم بیرونی جایی. گفتم حالم انقدر خوب نیست که احتمالا خودم کم کم پاشم بریم بیرونی جایی که دعوامون نشه تو خونه با بچه ی سرحال. خلاصه وازنت عه گود تایم فور اسپیکینگ توگدر

الانم بچه داره دستاشو تو سینک میشوره. به اضافه هرچیزی که اون اطرافه

و من سردرد دار و اعصاب خورد و فضاحت بار دراز کشیدم اینجا دلم میخواد یکی بیاد جلوم بزنم تو گوشش فقط. که نزنم تو گوش بچه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

مرسی بابت همکاریتون نوابغ

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما  بر دل دیوانه نهادیم

چون میرود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را 

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

آرامش امشبم تو تاریکی اتاق خواب مدیون این آهنگ دلبر 

محصول مشترک حافظ بزرگ. آقای ناظری پرشکوه و آقای ذوالفنون هنرمند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

بازیابی شجاعت از دست رفته بدون جنگ و خونریزی

تو همین مدتی که از سال جدید گذشته چند تا تابوی ذهنیم رو شکستم.

عکس پروفایل تلگرام چهرمو گذاشتم. تراکت تن در و دیوار چسبوندم. بدون چادر تو چند جای عمومی شلوغ ظاهر شدم. با سه تار رفتم تو خیابون. و دیگه؟ فعلا یادم نیست.

خوشحالم. ازت راضیم طفلک تلاشگرم. تو شجاع تر از خیلیایی هستی که میشناسم و این کاملا کافیه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

بچه چشمت روشن

همیشه برای نوزا کتاب میخونم تا خوابش ببره. ولی دو روزه کشف بزرگی کردم!

یه کتاب دارم به اسم قصه های پرسان. مال بچه ها نیست. افسانه هایی از دنیا جمع کرده و جلد های زیادی داره که من یکیش رو دارم. کتاب سبز.

این رو باز میکنم و یه قصه ش که قابل تحمل باشه مضمونش رو شروع میکنم به خوندن. چون قصه ی پریانه، یه لحن ممتد و کم افت وخیز هم بهش میدم. بیشتر کلمات و اتفاقاتش رو هم بچه کلا نمیفهمه. به وسط قصه نرسیده خوابش میبره! داستاناشم جالبه برای خودم. خیلیم راه خوبیه

همش که نمیشه صد در صد به نفع بچه باشه. هوم؟ تازه از دعوا و درگیری و زوری خوابوندن هم بهتره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

دینگ دینگ

زنگ بزنیم سهیل رضایی

خب... بگیم چی؟

بگیم چمونه دقیقا؟

هعی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ماذا فازا؟

هنوز برام سواله یه مرد چرا باید یه ورق با چند بیت شعر مذهبی براش اونقدر مهم باشه که مثل یه گنج لای یه کتاب بیاره در خونه ی ما، که یه زن نقاش دور و برش گل بکشه براش. تازه هزینه شم زیاد در نیاد چون توانش رو نداره.
نمیدونم چرا حسم به این کار اینقدر شفقتی بود! میم میگفت ولش کن این چه کاریه... ولی قبول کردم. تو ذهنم چند تا سناریو داشتم. اینکه شاید یه پیرمرد باشه. یا حداقل میانسال. یکی دیگه اینکه یه دستخط از یه دوست عزیز باشه.. یا یه نوجوون باشه... ولی یه مرد جوون بود ظاهرا. کاش میدیدمش و فازش برام روشن میشد.
دور و بر اون چند بیت شعر براش گل کشیدم. یه طرحی برگرفته از بوته ی رز. نمیخواستم ازش پول بگیرم. کسی که میگه ۲۰ تومن برام زیاده، پول گرفتن داره؟ ولی از طرفی حس میکردم پول همچین کاری مقدسه. با وجود اینکه مضمون شعره برای مدل فکری من دیگه مفهوم و معنیی نداره، ولی حس لطیف صاحبش برام جالب بود.
ده تومنی رو گذاشتم لای قرآن سبز کوچولو. نمیدونم برای ظاهرا لامذهبی مثل من چی کار قراره بکنه. ولی خب... 
امشب اومدم خونه دیدم پیام داده تشکر کرده و پرسیده اگر گل ها رو رنگ کنم بد میشه؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan