آره خواهر من، برادر من، تداوم چیز خوبیه.
ولی اگه یه جایی یه شوقی داشتی، حرکتی کردی، بعد هرچی کلنجار رفتی، دیدی نمیشه، دیدی تجربش تا اینجا خوشایند نبود، به درد بخور نبود، ولش کن. نزن تو سر خودت که چقدر دمدمیم. به جاش اعتراف کن بگو خواستم ، هزینه کردم ، ولی فهمیدم این راه من نیست. خدانگهدار. چرا خودتو نصف میکنی؟!
اقای خانه بازی بهم گفت نمیای اینجا واسه مربی انگلیسی که میخواستیم؟ گفتم نه... از بعد سال نو خیلی سر خودمو شلوغ کردم. نمیرسم. گرچه یکم ته دلم قیلی ویلی رفت. ولی خب هنوز آمادگیشو ندارم شغل ثابت بایدی داشته باشم.
مامان آروشا میگفت یک سال و نیم آروشا رو آورده اینجا صبح روزای زوج. فک کن.. من اصلا ادمش نیستم. البته اینکه خودش اونجا ورزش میومده بی تاثیر نبوده.. مامان نویدم اومد میگفت بچشو همینجا میبره ژیمناستیک. چه باحال. کاش دوباره یه جایی پیدا میکردم واسه بچه که دقیقا همسن و سالاش باشن. بچم دلش خوش باشه
غروبی اومد دنبالمون. خانه بازی بودیم.
یکم مود کم تحویلگیری بودم. حس و حال شخصی. گفت بریم بیرون. رفتیم پارک رو به روی مجتمع تفریحی. دور زدیم. بارون گرفت. خیلی ناز. بچه و باباش مشغول سرسره شدن. منم نشسته بودم رو یه نیمکت. چقدر زمان خوشی بود..
بعد گشنمون بود. رفتیم کافه.کل ماجرا فقط بودن کنار هم بود. سه تایی. راه رفتن. خوردن. کله زدن. همین. ولی همینم شفابخشه، میدونی... بهتر از هیچیه. خیلی بهتر از هیچی. میخوام بگم حتما لازم نیست دو نفر در کمال صمیمیت از ته ته دل باهم یک ساعت فک بزنن. زیر نور شمع! همین کنار هم لمبوندن وافل و چایی نبات میتونه یکم حال رابطه رو بهتر کنه. از کرختی درش بیاره. حتی اگه هیچ حرفی غیر از صحبت درباره ی مزه ی این خوراکیا رد و بدل نشه.
خلاصه که فعلا شکسته بندی شده. مثل همیشه. اومدیم خونه. درجا خوابش برد. من ناراحت نشدم. ظرف امروزم خالی نبود. با وجود همه خستگیام و بچه ی سرحال و بیدار
کناب امروزیه میگفت توی تاریخ بشر، قبیله هایی که پدرها نقش بیشتری در کمک به مادرها برای بزرگ کردن بچه ها داشتن (اصطلاحا هم والدینی ) مغز بچه ها بهتر رشد کرده و شانس بقا بیشتر شده.
میگفت دو سه ساعت در روز رو دیگه باس به عهده بگیرن تو این دوره زمونه. و نبود این خودش یه دلیل بزرگ نارضایتی از رابطه س تو خانوما. من دیگه حرفی ندارم:/
بماند که یه وقتایی آدم یه چیزایی میبینه از این باباها میگه همون بهتر... استخفرلا
دیشب به موقع خوابیدم و امروز صبح تونستم زود بیدار شم.
ولی خب بهرحال این یه قانونه که من اگه سه ساعت زودتر از بچه بیدار شم بچه یه کار میکنه سه ساعت بشه یه ساعت!
و خب طبیعتا یک ساعت بعد بیدار شد. بازم راضی بودم...
تا ظهر خیلی کارا انجام دادم. خونه رو مرتب کردم. ناهار درست کردم.
ناهار زود خوردیم. حس کردم میتونه بخوابه. زود خوابید.
منم خوشحال، با خودم گفتم خب... معمولا ۲ تا ۳ ساعت میخوابه. من نمیخوام این همه بخوابم. پس قبلش یه کار مفید انجام بدم. یه کتاب که خیلی دوست داشتم بخونم به اسم کارکرد مغز در کودکان رو دست گرفتم و حدود ۱۰۰ صفحه ش رو خوندم. بعدم تصمیم گرفتم بخوابم. لحظه ای که چشمام گرم شد بچه بیدار شد. اونم نه بیداری که مثلا آب بخواد و بعدش بخوابه
بیدار سرحال! شیر با نی خوشمزه ها میخواست.
اومدم تو هال، دیدم یه میس کال از میم هست. زنگ زدم. حوصله داشت. حوصله نداشتم. گفت بیام بریم بیرونی جایی. گفتم حالم انقدر خوب نیست که احتمالا خودم کم کم پاشم بریم بیرونی جایی که دعوامون نشه تو خونه با بچه ی سرحال. خلاصه وازنت عه گود تایم فور اسپیکینگ توگدر
الانم بچه داره دستاشو تو سینک میشوره. به اضافه هرچیزی که اون اطرافه
و من سردرد دار و اعصاب خورد و فضاحت بار دراز کشیدم اینجا دلم میخواد یکی بیاد جلوم بزنم تو گوشش فقط. که نزنم تو گوش بچه.
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
آرامش امشبم تو تاریکی اتاق خواب مدیون این آهنگ دلبر
محصول مشترک حافظ بزرگ. آقای ناظری پرشکوه و آقای ذوالفنون هنرمند
تو همین مدتی که از سال جدید گذشته چند تا تابوی ذهنیم رو شکستم.
عکس پروفایل تلگرام چهرمو گذاشتم. تراکت تن در و دیوار چسبوندم. بدون چادر تو چند جای عمومی شلوغ ظاهر شدم. با سه تار رفتم تو خیابون. و دیگه؟ فعلا یادم نیست.
خوشحالم. ازت راضیم طفلک تلاشگرم. تو شجاع تر از خیلیایی هستی که میشناسم و این کاملا کافیه.
همیشه برای نوزا کتاب میخونم تا خوابش ببره. ولی دو روزه کشف بزرگی کردم!
یه کتاب دارم به اسم قصه های پرسان. مال بچه ها نیست. افسانه هایی از دنیا جمع کرده و جلد های زیادی داره که من یکیش رو دارم. کتاب سبز.
این رو باز میکنم و یه قصه ش که قابل تحمل باشه مضمونش رو شروع میکنم به خوندن. چون قصه ی پریانه، یه لحن ممتد و کم افت وخیز هم بهش میدم. بیشتر کلمات و اتفاقاتش رو هم بچه کلا نمیفهمه. به وسط قصه نرسیده خوابش میبره! داستاناشم جالبه برای خودم. خیلیم راه خوبیه
همش که نمیشه صد در صد به نفع بچه باشه. هوم؟ تازه از دعوا و درگیری و زوری خوابوندن هم بهتره!