بهتر

باهاش صحبت کردم و بهش گفتم میدونم چقدر باهوشه و ازش انتظار دارم تجاهل نکنه و باهام صحبت کنه. وضعیتش، احساسش، نیازش، نظرش، همدردیش یا اعتراضش و ... رو بگه بدون توجه به اینکه چی میشه و بهش گفتم شفافیت بیشتر حتما بهتره


وسط حرفام یه چیزی گفتم. برا خودم عجیب  بود. گفتم من اونقدرا هم بد نیستم! من خوبم! انقدر خوب که از خودم انتظار دارم از پس چالش های خیلی پیچیده تر و سخت تر بربیام. من با حسابای سرانگشتی خودم تو این مسایلی که الان مشکل دارم نباید مشکل داشته باشم و اصلا این، زمین بازی من نیست! اشل من بالاتر از اینه فقط نیاز دارم تو یکم کمکم کنی. کنارم باشی و جاهایی که نیازه درباره خودت یا شرایط و اتفاقات یا آدم های دیگه کلیدهایی که تو ذهنته رو در اختیارم بذاری...

اون میگه من معمولا یه زره پر از تیغ دارم که نمیذاره بدون زخمی شدن بهم نزدیک بشه. ولی من بهش میگم اینجور نیست. ظاهرم اینه 😐

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

آرتمیس که نمیتونه خونه بشینه

امروز در یک لحظه کشف و شهود با خودم گفتم همممه ی اینا به خاطر اینه که خونه زندگیتو در اولویت قرار دادی. اگه اولویتت به جای اینا بشه خودت و اهداف شخصیت اینجور نمیشه. که قدرتتو بذاری سر چیزایی که بیشتر دست خودته. خونه زندگیم پیش میره. بچه هم بزرگ میشه. ناهار و شامم که شد شد، نشد نشد. مثل الان، نهایتا یکم بیشتر. فهمیدم چون از بچگی اطرافم زن رو فقط تو نقش خانه داری دیدم تصور ذهنیم بر اساس زن خانه داره که نهههههایتااااا تفریحاتی در حد درسی و هنری و چیزی داره که حوصلش سر نره! ولی من این نیستم و نمیتونم باشم. از طرفی تو عادات روزمره م بلد نیستم هنوز که زن دنباله رو اهداف شخصیی باشم(به دلیل همون الگوهای سفت و سخت )

ولی درست میشه.... میشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

چار پاره ی امشب

دلم میخواد یه جوری یاد بگیرم خودم رو آسوده کنم... یاد بگیرم چه موقع رها کنم، ول کنم یه سری مسائلو مثلا. بعد با یه آرامش بیشتر به دنیا و اطرافم نگاه کنم ببینم چه خبره...

اهداف  من در حال حاضر تموم کردن درسم، و بعد ترکوندن دنیاست😐 
واقعا کنجکاوم بدونم فردای فارغ التحصیلیم، اونجایی که دیگه ته خطه، و اون الگوی کهنه بچگیم دیگه ته کشیده و به هرچی میخواسته رسیده، چه حسی خواهم داشت؟ آزادی؟ پوچی؟ ابهام؟ افسردگی؟ قدرت؟ آرامش؟

میگفت ما پدر و مادرا درصد کمی میتونیم رفتارهامون رو بهتر کنیم. در واقع ما همینیم که هستیم... تنها راه عاقلانه ای که به ذهنم میرسه اینه که اگه من اینم که هستم پس از خوبی های اینی که هستم مطلع شم و پررنگ ازشون استفاده کنم که حروم نشن خب😐

خواب آقای ر همکلاسی رو میبینم چند وقتیه مثلا سه بار در دو ماه اخیر. امشب داشتم فکر میکردم نماد چیه برام و در واقع چطور تعریفش میکنم: نماد آدمیه که شرایطی شبیه به من و حتی پررنگ تر از من داشت ولی راضی بود و خیلی سفت و سخت داشت از امکاناتش استفاده میکرد (نه مثل من همواره لگد زنان بر بخت! ) نماد آدمی با شرایط مشابه که حرفاش رو بیان میکرد و ابابیی نداشت کسی چی فکر میکنه برعکس من.نماد یک آدم که هنوز یتیم نشده. نماد آدمی که همیشه تحت حمایته و به خاطر همین هنوز چشماش باز نشده. نماد باهوش سرزنده سر به راه که بازیگوشی های بی خطر داره. نمیدونم..، زیاد شد!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

وصله

داریم خونه تکونی میکنیم.. از لابه لای کیفای قدیمیش نامه های محبت آمیز دوره نامزدی رو که براش نوشته بودم پیدا کرده... در حال قهرآلود میده بخونم. عصبانی میشم از حجم حماقت اون موقع هام! آخه یه آدم چقدر میتونه بچه باشه!

حرفایی که نوشتم الان از نظر منطقی برام بی مفهومه... 

ولی خوب که فکر میکنم میبینم مگه عشق قرار بود چی باشه؟ جز چیزی که الان بهش میگم حماقت و بلاهت بچگانه؟! اون موقع ولی پرشکوه بود و همه ابعاد زندگی رو پر کرده بود. فقط حیف که دو تا خانواده ی نسبتا ^&*^//* هم در جریانش بودن و فعاااال در گره افکنی. گندش بزنن!


حس میکنم اگه دایره شعریش گسترده بود باس برام مینوشت: 


 به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو


به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی

هر کجا روی وصله منی ساغر وفا از چه بشکنی؟


جالبه... دو شب پیش داشتم اینو واسه بچه میخوندم که بخوابه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

نصفه شبی برای صدمین بار

میدونی چیه... تازه فهمیدم الان سه سال از الیزابت بزرگترم...
درگوشی. حسرت اینکه هیچوقت اتفاقی کسی که دوستت داره رو ۵ صبح تو خلنگ زار نمیبینی. حسرت اینکه هیچوقت راز اینکه چقدر دوستت داره یکهو برات لو نمیره. حسرت اینکه یواشکی ردتو نمیگیره بیاد اونجاهایی که هستی...حسرت اینکه هیچوقت بهت تعظیم نمیکنه و موقع سوار شدن به کالسکه دستتو نمیگیره...
واقعیت اینه که این حد از دوست داشته شدن، پسندیده شدن، دیده شدن، شناخته شدن، دنبال شدن، مورد توجه واقع شدن، با وجود همه فاصله ها و موانع، تو داستان هاست. 
تو دنیای واقعی آدم ها فقط کنار هم قرار میگیرن که منافع همدیگه رو تامین کنن...در بهترین حالت.
و عشق تموم شدنیه. آره آره. میدونم
فقط کاش یه ذخیره اندازه یه داستان قشنگ داشتیم برای روزایی که یکم تلخن. یا شب هایی که بیش از حد معمول تاریکن ولی به بیداری میگذرن... 
واسه وقتایی که حس میکنی تنها داری راه میری یا باری میبری. واسه وقتایی که حس میکنی توی جمع خیلی تنهایی. واسه وقتایی که نمیدونی با نقشات باید چه جوری کنار بیای و گیج شدی،



... کاش باور میکردی همه ی سهم من از همه ی داستان های عاشقانه ی دنیا تویی و این خیلی مسئولیت  سنگینیه!...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

این

یهو یاد زمانی افتادم که وقتی چیزی ناراحتم میکرد حداقل دو سه تا آدم تو ذهن ممیومدن که میتونم باهاشون صحبت و درددل کنم. ولی الان در واقع هیچ کس رو تدارم.
وضعیت جوری شده که از صحبت با نزدیک ترین هام هم عاجزم چون فکر میکنم بعضی وقت ها موج احساسات خشم آلود، ناامیدانه و غم انگیزم سنگیت تر از اونه که به خودم اجازه بدم به سمت کسی که خودش داره با زندگیش دست و پنجه نرم میکنه بفرستم. تنهایی الان نتیجه رفتارهای خودم و تغییر سبک زندگی هاست..
اینجور وقتا دوست دارم برم پیش یه مشاور. کسی که پول میگیره که گوش بده.و اگه حرفیم میزنه خب میدونی خیلی رو هوا نیست.
بدترین قسمتش اونجاست که همین الان نمیتونی بری پیشش و صحبت کنی. و تا سه چهار روز بعد خب یه گلی به سرت گرفتی دیگه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

با همراهی ساترن عزیز

میگفت آدمی که حسسسس نکنه با تمام وجودش که درونش چقدر تیکه پاره ست و هر تیکه ای آدمو به یه سمتی میبره و یه خواسته ای داره، در واقع داره انکار میکنه تمامیت وجود خودش رو. و شاید به ظاهر یکپارچه و ثابت به نظر بیاد ولی ارتباطش رو با ناخودآگاهش از دست میده.. خب ظاهرا بیمار نبودیم سالم بودیم :/

کتاب خیلی درست و حسابییه. فکر کن از یه آدمی به اسم رابرت جانسون کتاب بخونی ولی حسش ، فقط حسش، شبیه این باشه که یه عارف مسلکی داره باهات حرف میزنه.اونم درباره خواب و رویا. یونگین ها محشرن! 

در کل باید بگم شبی که دلت گرفته باشه و بچه بهت بگه تو برام  لالایی بخون، جزو شبهای بهشتیه. چون میتونی هرچی درد و رنجه بریزی تو حنجره و بخونی... انقدر بخونی تا سبک شی و اونم خوابش ببره.

تو خواب انگار طرحی از 

گل و مهتاب و لبخندی 

شب از جایی شروع میشه

که تو چشماتو میبندی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

شب تولدی یا حتی بامداد تولدی

انگار تازه گل عجیب غریب شخصیت آدم شکلشو نشون میده و میره به سمت یه چیز مشخص تری شدن و یکم ثبات و خلاصه پاها روی زمین قرار گرفتن...
شیرین مهربان عزیزتر از جان امشب گفت تو خوبی؟ خوش گذشت بهت؟ و من بهش گفتم دیگه به سنی رسیدم که کلیت احوالاتم خییییلی وابسته به اتفاقات و آدما نباشه و جدای از اون اونقدر واقع بین و پذیرا شدم که ظرفیت آدم های اطرافم و شرایطم رو کمی درک کنم.
آره راستش منم بالاخره دارم بزرگ میشم! انگار!
این رو خیلی دوست دارم. خصوصا برای من تا یه جاهایی بالا رفتن عدد سن یه اتفاق میمون و مبارکه و یه جورایی گذشتن از اون حس که همیشه از همه بچه تر باشمه که خیلی خوشاینده برام. اینکه با خودم بگم هیییی... اینجا رو ببین! تو تقریبا از نصف آدمای اینجا بزرگتری! هیییی تو این سن دیگه خیلیا پیدا میشن شبیه تو! جدا شدن از حس دست کم گرفته شدن توسط بقیه و به تبعش توسط خودت. چون خودت دیگه باور میکنی که از کودکی و نوجوونیت کاملا گذر کردی و یه نگاه که میندازی میبینی خب... بقیه هم اینو قبول دارن و نیاز نیست هنوز مثل ۱۰ سال پیش تکرار کنی بزرگ بودن که فقط به سن نیست!
چون واقعیت اینه که حالا هرچیم بگی... همه سفرها رو که با ذهن نمیشه رفت. و همه چی تو اطلاعات و دانسته خلاصه نمیشه. و تجربه با تحلیل متفاوته. پس بزرگ شدن شاید فقط به سن نباشه، ولی به سن هم هست.
* بگم امشب یکی از آرزوهام رو کادو گرفتم؟ بگم؟ هنوزم هیجانزده ام! من رو سی سالگیم برنامه ریزی کرده بودم واسش!
* بگم دلم میخواد کل خونه رو جمع کنم یه گلدون چوبی جدیدمو بذارم فقط با چند تا گل تازه توش؟ بشینم کنارش هی نیگاش کنم؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

امشبو عاشقم باشم حالا

برای عاشقش موندن همین کافی نیست که سه نصفه شبی که خیلی خسته ست بیدارش کنی با دستای سرد. با کاپشن و سر و کله ی پوشیده با پتوی بچه. بعد چشمشو که واکرد بگه دستات چرا انقدر سرده؟

که وقتی گفتی داره برف میاد و دلم نیومد نبینی صحنه شو پاشه باهات بیاد دم پنجره؟

که وقتی کشون کشون میبریش سمت پنجره ی اون یکی اتاق، بیاد باهات؟

که اخرش بگه مگه بچه مدرسه ای هستی انقدر ذوق داری؟(این نکته انحرافی سوال بود البته. چون شبیه بی ذوقیه ولی در واقع نیست ^_^)

که هی لبخندای قربونت برمی بزنه بهت با قیافه ی خوابالوش؟


* در مقام روابط انسانی بدم نمیامد از اون آقاهه که وقتی نشستم پشت پنجره، داشت پارک پشت خونه رو هی قدم میزد و یه رد پای طولانی پیچ و واپیچ جا گذاشت روی برفا بپرسم حال و احوالش چطوره و چی شد که در مقام یک مرد، تنها پاشد اومد زیر برف قدم زد این وقت شب. با یه چتر سیاه که بعد از چند دقیقه بستش. دوست داشتم بپرسم داستانش چی بوده که الان اینجاست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

شب زمستونی واقعی سفید عروس

دلم میخواد موزیکای زمستونیمو با همه آدمایی که تو خیابونن و الان دارم میبینمشون قسمت کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan