ترس از دست دادن لحظه ی شیرین حال

بچه تبش یهو بالا رفت یک ساعت پیش. بالای ۳۸/۵

بیداریم و مشغول... تو دهنش دارو ریختم خیلی ترسید و از خواب پرید و ... حالا که دوباره دراز کشید با میم ادای میمون در میارن. به من میگه من شادی باشم، تو غمگین، بابا هم فیل... بعد روتونو بکنین اونور وقتی صداتون زدم برگردین... بازی همیشگی

یه دفعه ترسیدم نکنه این آخرین دفعه ای باشه که صدای خنده ش رو میشنوم؟ نکنه آخرین شبی باشه که کنارم میخوابه؟ نکنه آخرین باره که به حرفای بامزه ش گوش میدم؟ و میون غمگین صدا کردنم، اشکام گوله گوله میچکید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

It is darkest before dawn😆

امروز صبح حالم فاجعه بار بود. فااااجعههههه بااااار

از سرم دیشب هیچی نموند به خاطر بیخوابی کل شب بابت تب بچه. صبح که بیدار شد اصلا نمیتونستم تشخیص بدم دیشب هر چند دقیقه یه بار پا میشد. فقط یه بار یادمه بیدار شد و انقدر که هیییی پاشده بود و خوابیده بود و ... فکر میکردم ساعت باید ۶ باشه اقلا. ولی دیدم ساعت سه هست و کلی ناامید شدم😐

صبح خوشبختانه حالش بد نبود ولی من دیگه لو باتری! با اون آفت مسخره گوشه داخلی لبم که اشکمو درمیاورد. خلاصه تا ظهر دراز کش کنار هم طی کردیم. ظهر دیگه از ضعف و حال بد داشتم خل میشدم. وتاب دهم یازدهم بود که آورد بخونم زدم زیر گریه. بهش گفتم حالم بده دیگه نمیتونم کتاب بخونم. اونم بلافاصله شروع کرد به گریه. دلم سوخت. حالا در روزهای عادی هردو خانواده ازم دعوت میکنن در نبود میم ناهار برم پیششون یا برام ناهار بیارن و ... و گاها از دستشون کلافه میشم. امروز هیچکدوم آمادگی پذیرشم رو تقریبا نداشتن. مامانینا که خودشون نصفه نیمه بودن و اون جنگلی شیرین شبیه پرستارای ۲۴ ساعت شیفته. اونوریا هم مشغول دوا درمون ننه و بابابزرگ... خلاصه دلم خیلی گرفته بود و مونده بودم چه گلی به سرم بگیرم. زنگ زدم به میم و گفتم میتونی بیای خونه؟ در کمال ناباوری گفت آره همین الان میام شیفتمو تا شب میسپرم به کسی. و اومد! باورم نمیشد! گرچه دقیقا سه ثانیه قبل از ورودش بچه سرشو گذاشت رو پام و خوابید. اما واقعا دلگرم شدم. سریع بچه رو سپردم بهش و رفتم اتاق رو تخت ، تخخخخخخت لالا. بیهوووش

با صدای حرف زدن بچه که تو حالت نیمه هوشیار شبیه یه دختر ۱۲ ساله بود بیدار شدم. میم ناهار- عصرانه آماده کرده بود. خوردیم و کلی بهتر شدم... مونده بود خونه. باورم نمیشد. 

غروب هم یه فرشته دیگه از غیب برام یه معجون خفن آورد. شب هم مامان آش ماست محبوبم رو فرستاد... و درهایی که تا ظهر انقدر سه قفل بودن، باز شدن. امروز معنی واقعی زندگی بالا و پایین داره رو در طول ۲۴ ساعت به عینه دیدم😆

به قول خشم پایان خوووش! تا فردا که بببنیم یار که را خواهد و میلش به که باشد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پس بگو یه چایی هم برای ما بیاره😐

یکی از همسایه ها ماشین لباسشویی زاغارتشو روشن کرده ظاهرا، هربار که میره رو دور تند خونه تقریبا میره رو ویبره! اولین بار یه لحظه فکر کردم زلزله ست. آخه مومن، نصفه شبی وقت لباس شستنه؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

از اتاق فرمان اشاره میکنن خیره ایشالا!

خودم که بیمارم چند روزه، امروز رفتم سرم و اینا هیچ

بچه هم امشب تب کرده!

مامان هم که کلا مدتیه در حال ناخوش جدیه.

از چه رو آخه؟! من میخواستم فردا با این دختره ریفیق کمک رسان قرار بذارم! اصلا امشب واس همین رفتم زیر سرم که زودتر سر پا بشم خو :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

پیرو یکی از پست های گذشته در باب خودشیفتگی

میگم من خودشیفته ام بهم میگه کاش خودشیفته بودی. تو تو این دنیا خودت رو کمتر از همه قبول داری.
لامصب بدیش همینه که آدمو انقدر خوب میشناسه :////
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ما هیچ ما نگاه ۷

داشت آدامس میجوید، یهو قورتش داد

بهش گفتم نورااا آدامسو قورت  دادی؟! مگه قرار نبود بدیش به من؟

گفت وایسا! آناتاس رفت بخوابه، استراحت کنه، بعد دوباره میاد تو دهن من


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

هم چنان البته خود شت پندار

میفرماید حسرت آزادی وبال بالم شد

درست میفرماد

میفرماید نفس کشیدن تو قوطی در بسته، از اینکه پروانه ام مکدرم میکرد

درست میفرماد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

به قول پانته آ خود شت پنداری

شاید در واقع فرق اونا با تو اینه که اونا فکرهاشونو راحت و بدون ترس از قضاوت به زبون میارن و تو افکار مثلا فلان و بهمانتو به بهانه پذیرفته نشدن و فهمیده نشدن تو پستوی ذهنت نگه میداری تا بپوسن و کپک بزنن!
الکی خودتو ... نکن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

سدنس

مگه رنج مایه تداوم هستیه که انقدر بهش چسبیدیم؟
درد؟ رنج؟ غم؟ اشک؟
چرا وقتی هست احساس میکنیم زندگی هست؟ و ما هستیم؟
از منظر این خودشناسی های تو سبک مصفا و کریشنامورتی مثلا، این در واقع سنسیشن هست یعنی احساسی که در پی فکر میاد نه یک احساس اصیل که خودش بجوشه(حالا هرچی میخواد باشه ) پس در واقع فکر با نگه داشتن ما در رنج هویت فکری رو تداوم میده.
خب که چی؟! فکر میکنم این حرفا عملا به کاریم نمیاد... نمیدونم شاید اگه دوباره پاشم تفکر زائد رو مثلا بخونم فضاسازی و عمقش بتونه کمک کنه ولی خب ...
الان که دارم صاف و صادق فکر میکنم، در واقع جایزه میگیرم از غم داشتن گاهی. 
مهم نیست. امشب جای این حرفا نیست. بذار با embraced  پاول کاردال حالشو ببریم. حال غمو.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

عبور

این درسته که ما اگر عاشق بشیم، اگر عاقلانه انتخاب کنیم، یا حتی ترکیبی از هردو یا هر ترکیبی که به ذهن هر آدمی میرسه در انتخاب طرف مقابل رابطه، باز از اون آدم عبور خواهیم کرد یه روزی...

در عاشق شدن، اصطلاحا میشه پس گرفتن زندگی نزیسته از معشوق و زندگی کردنش. یا در حیطه های دیگه بهرحال چه کسی را از تغییر گریز است؟! هم طرفمون تغییر میکنه و هم ما.

و ما با خودمون میگیم اوکی... این من الان این او رو انتخاب نمیکنه. سو وات؟

اگه تعهد نباشه خب یه خداحافظی محترمانه و هرکه رود به راه خود.

ولی اگه تعهد باشه، اونوقت سفر جدیدی شروع میشه.

برای دوباره شناختن، ارتباط دوباره، و هی تکرار و تکرار این نوع سفر. و در نتیجه رشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan