خب خب خب...
خواب های جدیدم با حضور پررنگ پدر گرامی...
احساس میکنم یک سفر جدید رو شروع کردم تو این دو سه ماهه و اگر این سفر تموم بشه بشااااید بالاخره مشکلات درونیم با والدینم کم بشه و همین طور یک تغییر بنیادین (!) در انتظارم باشه. یه جور سفر مردانگی. یه ارتباط بیرونی با درسمم داره حس میکنم. و این دوتا یه جورایی هم زمان و دوشادوش پیش خواهند رفت و امیدوارم تموم شدن هردو رو ببینم!
نمیدونم چی میشه و معما بودنشه که جذاب و ترسناک و هیجان انگیزه..
احساسات بدی دوباره بر من مستولی گشته
دوباره درباره نورا
همش از خودم میپرسم چی باعث میشه این قدر بترسه... نکنه به اندازه ای که نیازش بود بهش امنیت و محبت ندادم؟
چرا اینقدر بغل میخواد و خودش راه نمیره؟ نکنه خوب نمی پوشونمش و سردشه؟ نکنه جاییش درد میکنه؟ نکنه میترسه؟
چرا من سرزنشش میکنم وقتی بغل میخواد؟ چرا من ازش دریغ میکنم؟ دستم داره نصف میشه؟ کمرم داره شقه میشه؟ خب بشه.، بهتر از اینه که زار زار گریه کنه. بهتره واقعا ولی؟
چرا وقتی نمیخوابه دعواش میکنم؟ چرا باید با بغض بخوابه؟ چرا از دستش خسته میشم سرش خالی میکنم؟ چرا اینقدر خسته میشم اصلا؟
چراهای سرزنشی...
نمیدونم... بعضی وقتا احساس میکنم همه کسانی که اطرافم هستن بهتر از من میتونن از این بچه مراقبت کنن و بیشتر از من دوستش دارن...
نورا. من نمیدونم دارم چه غلطی میکنم... و چه جوری تو رو بزرگ میکنم... و نمیدونم تو واقعا چی میخوای.. و چیزایی که میدونمم نمیتونم انجام بدم... حال ندارم... متاسفم!
محسن چاوشی یه پست گذاشته،
مریض حالیم خوش نیست! و ...
بعد کامنتا زیر پستش:
تو مبتلا به درمانی
سلطان!قند تویی پند تویی بحر تویی...
مریض حالیت خوش باد
میخوام تفاوت فن ها و طرفدار ها رو ببینیدا! این حجم ادب و کلاس؟!
یک باور ذهنی راجع به خودم دارم، در مرز خودباوری و خودشیفتگی، که مجموعه ی زیبایی ، جمال و جلال، و یوسف کنعان، و خلاصه جذاب دو عالم هستم که با مختصات ریز و درشت درونی و بیرونی خویش ، خیلی خفنم. و قابلیت این رو دارم که لشکری عاشق داشته باشم :/ خب در واقع شاید چنین نباشه و من حتی یه دونه از اون عشاقی که مد نظرم هست رو نداشته باشم ولی به دلیل همون مرز خودشیفتگی و خودباوری فکر میکنم ریشه همچین چیزی، در کوچک بودن ظرف وجودی زمینیان (حداقل اونایی که تا به حال دیدمشون ) هست که از درک همچین پکیجی عاجزن و مانند داستان اون کسانی که فیلی رو در تاریکی لمس میکنن و هرکدوم فقط یک چیز جزئی رو میفهمن و ... قدرت درک پازل کامل وجود بنده رو ندارن:/ در شدت احساسم همین بس که گاهی به کسانی که از بیرون منو میبینن حسادت میکنم.البته این حق رو برای همه انسان ها قائلم که درباره خودشون همچین فکری بکنن
خب بدیش اینه که حتی اگه یک عاشق نصفه نیمه ای بخواد از شما تعریف کنه شما خیلی ذوق نمیکنین چون خودتون صدبرابر به اون نکته ی تعریفی خودتون آگاهین.
یه بدی دیگه ش اینه که خیلی تنها میشین. چون بقیه رو درست نمیبینین. یا بهتر بگم .. ریز میبینین. یا چ میدونم...
و در کل یه مقدار نفرت انگیزه حتی.
و در پایان ، خودشیفته یک بیمار است، نه مجرم! واقعیت اینه که این یک خطای شناختیه، نمیخوام فاز نصیحت بگیرم به خودم و ترجیح میدم همین جای متن، دست از سر کچل خودم بردارم و بذارم دقایقی با این حس یگانه الهه ی زیبایی و عقل و خرد و جذابیت هستی بودن ، خوش باشم.
* معلومه یه غم شیرین نامعلوم دارم که دلم نمیخواد ازش بیام بیرون و دارم با کاروان بنان ریز ریز گریه میکنم؟
* امشب از اون شب هاست که شدیدا به گوش شنوای خودم شدن نیاز دارم. در حد ده بیست تا پست😑
یکی از ویژگی های مادر شدن اینه که خیلی راحت گریه میکنی.
اینو به عنوان مقدمه گفتم برای تعریف داستان گریه های آخر هر فیلم و کارتونی که اخیرا میبینم😆
خب اغراق کردم. منظورم توتورو و رایز آو گاردینز و فروزن و اینساید اوته فقط (یکی بگه سایر کارتون هایی که اخیرا دیدی رو نام ببر تا گیر بیفتم! )
امروز با رایز آو گاردینز گریه فرمودم. حالا این مهم نیست چندان. مهم اینه که با چیش اشکم دراومد. با اون آخرش که نورث برای جک فراست سوگند نگهبانی رو میخونه.(خصوصا جک فراستی که صدای اشکان صادقی روش باشه )
خب حدودا دو ماهه من کشف جدیدی درباره خودم کردم. اینکه اگر بنا باشه برای کسی یا چیزی بمیرم، محتمله که اون یک "بچه" باشه (البته حواسم هست که این با مادریم قاطی نیست و یه چیز جداییه ) و شواهدی از ریشه دار بودن این احساس در خودم یافتم یا باعث شد تعدادی کورسو در حد کرم شب تاب برام روشن بشن.
وقتی نورث سوگند رو برای جک میخوند، احساس میکردم کسی درون قلبم داره این سوگند رو برام میخونه... این بخشی از وجودمه که نمیدونم کی و کجا قراره از درون قلبم به بیرون پا بذاره. ولی حسم بهم میگه این اتفاق میفته.
* شیرین، گریه ته توتورو واسه خاطر خاطره های خواهری هامونه.
من دیروز دو تا کشف بزرگ کردم و به پاسخ دو تا سوال مهمم که مدت ها بود دنبال جوابشون بودم،رسیدم.
اولی درباره اینکه نیمه دوم عمر برای فقط ۳۵ سال به بالا استفاده میشه؟ پس جرا من با حداقل ۱۰ سال سن کمتر گرایش دارم به این بحث ها؟ به بحث های نیمه دوم عمری که مطرح میشه؟ الان این فریب ذهنمه یا چی؟ و من باید استفاده کنم از این مطالب یا طرفش نرم؟
جوابش رو دیروز سهیل رضایی نازنین تو پستش داد،
بله، یونگین ها غالبا نیمه دوم عمر رو با میانسالی یکی میگیرن و این تا همین اخیرا تقریبا جواب میداده. اما جدیدا محققی به اونها در مقاله ای انتقادی نوشته که چرا این اصطلاح رو منحصر به میانسال ها کردین و برای جوانان نوگرا ایده ای ندارین؟ و این آغازی شد بر اینکه بیان این تغییر و تحولات نیمه دوم عمری رو از لحاظ سن بی مرز در نظر بگیرن. چون خیلی از جوان ها خصوصا در عصر حاضر، در همون سنین جوانی احساس میکنن نیاز دارن راه خودشون رو از ارزش های پیرامونشون جدا کنن و نظام فکری و رفتاری و ارزشی خودشون رو داشته باشن. این سفر پس برای اونها نه از میانسالی، که از جوانی آغاز میشه و قطعا متفاوته مدلش و ادامه ش.. اما همون ماهیت رو داره.
سوال دومم هم این بود که چرا من بعد از بچه دار شدن از تلاش برای اهدافی که قبلا داشتم عقب نشستم و در واقع اراده ای برای ادامه شرایطی که قبلا با وجود ناملایمات و چندان خوشایند نبودنشون بهرحال انجام میدادم به خاطر اینکه جزئی از مسیر بودن، نداشتم. این رو آقای ماه هم ازم پرسید و من گفتم نمیدونم..
اما حالا فهمیدم! از مقاله ی علمیی که پانته آ گذاشته بود. درباره اراده و کارکرد مغز. میگفت بخش اراده در ذهن ما یه قسمت محدوده. (اراده به معنی صرف نظر از یک میل و خواسته کوتاه مدت، به خاطر یک خواسته بلند مدت. مثلا صرف نظر از خوردن غذای چرب و چیلی به خاطر سلامتی ) و اگه از قدرت اراده برای کاری استفاده کنیم، برای کار دوم دیگه خیلی سخت میشه..مثلا اگه سر کار آدم مجبور باشه با اراده پولادین سعی در خوش اخلاقی با مشتری داشته باشه، اونوقت خیییلی سخت میتونه ناهارشم کم بخوره به خاطر رژیم.
این در واقع اتفاقی بود که برای من افتاد. بچه داری درسته لذت بخشه ولی نیازمند مقدار زیادی اراده برای کنترل رفتارها با بچه داره. آدم روزی هزار بار عصبانی میشه اما خب همشو نمیخواد بروز بده مثلا. یا مجبوره به خاطر یه سری نیازهای بچه از یه سری نیازهای خودش بگذره. این اراده اینجا خرج میشه و چیزی برای کارهای کمتر خوشایند دیگه ، مثل نوشتن رساله در رشته ای که دوست نداری، نمیمونه. در واقع داستان خیلیم بیولوژیکه.
کاش شفاف تر و واضح تر بودیم برای خودمون..
* خب امروز با کمک کارم ملاقات کردم! در اولین دیدار که به نظرم اومد دوستای خوبی میشیم اگه بخت یار باشه و امیدوارم کار هم خوب و سر موقع پیش بره. خیلی خوش گذشت باهاش امروز. تازه تقریبا همشهری دراومدیم!
* امروز یه روز خانواده خوب و حسابی از اون جهت که به شدت به هردو خانواده سر زدم و حضورم از نظر خودم با حوصله و با کیفیت بود. حس میکنم دیدم نسبت بهشون کم کم از موضع آندر پاور اند پرشر داره تغییر میکنه و همدلانه و برابر تر میشه و اگه همینطور پیش بره، نوید خوبیه.
* هنر اینکه به موقع فاصله بگیری. به موقع از دور تماشاش کنی. و به نظرم برعکس اونچه همیشه تصور میشه، ۷۰ درصد دوری بهتره! حداقل برای خلق و خوی من.
* نورا داره تبدیل به ابر بامزه میشه و حتی این هم میتونه یه مادر رو نگران کنه. کاملا ایمان اوردم که مادری(حداقل تا اونجاییش که من چشیدم ) جنون محضه! جنوووون.