اثرات حرکت

در آستانه بیست و پنج سالگی بارقه هایی از فهم فنا رو در خودم حس میکنم.

اثرش برام اینه که دارم انتخاب رو میفهمم. اینکه شونصد تا گزینه وجود داره که شاید صد تاش دلخواه باشه ولی تو همه ش رو نمیتونی داشته باشی... 

مثلا همین سه تار. یه مدتی، مثل مردای هیزی که چشم میگردونن ببینن بقیه زنا چه شکلین، داشتم هی نگاه به چپ و راست مینداختم ببینم ساز خوش صداتر، خوش دست تر، خوشگل تر، هست؟ چجوره؟

ولی امروز میگم بالاخره هر سازی یه صدایی داره و من با سه تارم میتونم خوش باشم و خوشگلیای بی حد و حصرش رو برم کشف کنم...

یه جورایی ذهنم داره میگه خب... چیا رو میخوای نگه داری؟ شبیه این سوال کلیشه ای که اگه قرار باشه بری ماه، سه تا چیزی که با خودت میبری چیه...

اگه قرار باشه فقط ۲۰ کیلو بار بتونی تو کوله ت بریزی، چیا رو نگه میداری و حمل میکنی و چیا رو جا میذاری؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

دلتنگی پس از سفر برای سفر

سفر
 از واجب واجب تر
از لازم لازم تر
از کافی کافی تر
از خوب بهتر
میباشه
سفر سبک میکنه بار آدم رو. انگار نگرانی ها و فکرها و دغدغه های اضافی خود به خود یه گوشه ای جا میمونن و تو الکی الکی راحت میشی.
به سختیاش میارزه. قطططعا سفر بخش بزرگیش سختی و دردسره. ولی به شدت می ارزه.
سفر اول، نه. دوم، نه. سوم، نه. چهارم امسالو رفتیم. خدا بده برکت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

آی عشق... هیچوقت چهره ی سرخت پیدا نبود

دیشب درگیر یه خوابی شدم

میگم درگیر، چون واقعا درگیر شدم. دم صبح هی بیدار میشدم و به خاطر اینکه خواب ادامه پیدا کنه به زور میخوابیدم. همه کارهای صبحو بیخیال شده بودم و حاضر بودم تا ۱۱ بخوابم ولی خوابم ادامه پیدا کنه. که نشد البته.

خواب من اینجوری بود که یه آدمی عاشقم شده بود. همین!

نکته ش این بود که من با همین شرایط بودم. اون عاشقم شده بود و من غرق لذت از اینکه هنوز انقدر دوست داشتنی و جذاب هستم که بخوام یه آدم نسبتا خفن عاشقم بشه و منم به عشق دامن زدم.چیزی شبیه چنگ انداختن به یه چیز با ارزش برای زنده موندن.

اینجور پیش رفت که اون در ملا عام سعی میکرد بیشتر در دیدرسم باشه و من شرایط رو مهیا میکردم و آخرای خواب، حسابی پشت سرم حرف دراورده بودن. و جالب بود که همه چیز در همون حد ملا عام بود. دوستم بهم گفت میخوای چیکار کنی؟پشت سرت حرف میزنن. آخرش که چی؟ میخوای ادامه بدی؟

 و من با این فکر که قراره با این عشق بیموقع چیکار کنم بیدار شدم.

صبح حال عجیب غریبی داشتم. اومدم جلو آینه و به قیافه هپلی بهم ریخته خودم نگاه کردم. داشتم به معنی خوابم فکر میکردم. اینکه اون آدم خاص از من خوشش اومده بود و من نیز، چه معنیی داشت؟ اون چه ویژگی هایی داره تو ذهن من؟ بی محابا بودنم تو همچون شرایطی نشونه ی چی میتونه باشه؟ دوستم نماد چیه برام؟ اون ملا عام خاص و مذهبی چی؟

به نتیجه خاصی نرسیدم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

سه سالگی

بحث درک احساسات و شناسوندن اونها به بچه برای من همیشه جدی بود. این روزا تو ذهنم جدی تر شده. دنبال برنامه های جدید، کتاب های جدید و صحبت های جدید در این مورد میگردم. درباره بچه حس ورود به یه مقطعو دارم. تا مقطع از لحاظ زمانی سه ماهی وقت هست. ولی من فکر میکنم در آستانه شم و یه جور هیجان و استرس برای بالا بردن شناخت و آمادگیم نسبت به این برهه ی جدید دارم . بوی سختی هاش از الان میاد. و بوی فرصت های جدید و جالب.

احتیاج دارم تهران باشم اقلا :( برای دوره ها، مشاورا، تسهیلگرا، کتابفروشیا، موسسه ها، مهد های جالب تر و متنوع تر.

یا باید یه سرچ اساسی کنم راجع به ظرفیت های همینجا که نمیدونم و نمیشناسم هنوز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

تشرف

امشب یه لحظه فکر کردم چقددددر احتیاج دارم به حس عمیق، نگاه عمیق، فکر عمیق، به معناگرایی. به دین حتی. به چیزی که بیاد و حساب و کتابا رو عوض کنه و نور بپاشه به همه چی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ما هیچ ما نگاه ۱۲

میگه ششششش

میگم چی شده؟

خیلی یواش میگه دختر سبزم خوابه!

----------

خانم میزبانو چندبار صدا میزنه خاله خاله خاله. نمیشنوه

خیلی آکتور طوری میگه هی خاله! با توام.

----------

دختر میزبان تهدیدش میکنه که اگه نیای بغلم و بوسم نکنی میگم دوستت بره،

یکم فکر میکنه و میره بغلش بوسش کنه. اونم در جواب میبوستش ولی بچه ما برمیگرده میگه : تو محکم بوسم کن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

دیکشنری

یادم باشه که امشب برای خودم رشد رو افزایش ظرفیت، افزایش تواضع و گشودگی نسبت به نگرش ها و زاویه های متفاوت و انتقاد و ... معنی کردم.
معنی قابل توجهیه به نظرم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

روز خوبی که قرار بود بیاد

امروز رفتم دانشگاه و ۳۰ صفحه از تا به اینجا نوشته ها رو تحویل استاد دادم. حس خیلی خیلی خوب تموم شدن و سبکی دازم. بالاخره این طلسم رو شکستم و نوشته هامو به استادم دادم که بخونه

به همین سبب امروز حال خوشی داشتم تا شب

بعد از دانشگاه رفتیم شعبه پیش میم. بعدم خونه و یه ناهاری که الکی الکی خیلی خوشمزه و عالی شده بود... و غروب که وقتی برق قطع شد با بچه رفتیم بستنی خریدیم و تو پارک خوردیم و بازی کرد. پارک پشت خونه نعمت خیلی بزرگیه که اخیرا دارم ازش استفاده میکنم... نشستن توی هوای دم غروب تابستون... گرمه قطعا. خیلیم گرمه، ولی خوبه. کتاب بخونی و بچه بدو بدو ۱۰ بار و ۲۰ بار سرسره سوار بشه و بخنده و لپاش گل بندازه.. امروز میم وقتی برگشت ما تو پارک بودیم. اومد پیشمون و بچه خیلی خوشحال شد.

آره امروز روز خوشایتدی بود. مرسی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

مثبت و فلان باشی

انقدر این روانشناسیای مثبت اندیش و اینا به نظرم مضحکن، که حتی وقتی با دلیل و منطق و حکمت و خرد به این مرسم که یه چیزایی شبسه اونا لازم داره  زندگیم، سخت میتونم بپذیرم

و بله زندگی من کمی شکرگژاری لازم داره و کمی لذت بردن از حال، و کمی نگران آینده نبودن و سبکبالی، و کمی تمرکز روی داشته ها، و کمی عشق کمی مهر و فلان

کلیشه ای؟ خیلی!

ولی واقعی؟ نیز بله!

حس میکنم ناامنی عجیبی درون درونم هست که نمیذاره خوشی و خوشبختی رو ببینم و باور کنم. یه جور مقاومت. امگار حتما تصمیم داری بدبخت، مغموم و شکست خورده باشی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

me by myself

find me

inside every heartbeat

inside every worry

in side your heart...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan