لا باور؟ مسلمان لا؟!

یو نو، حقیقت اینه که زندگی اصولا جریان داره خیلی خوبم جریان داره و اصلا همه چی رو رواله. فقط یا بیرون، یا درون. یعنی اگه میبینی بیرون رو روال نیست یعنی درون زیادی افتاده رو  یه روالی! و اگه درون رو میبینی خیلی خبری نیست احتمالا بیرون واجب تره. بله خودم فهمیدم چی گفتم!

و نکته اینجاست که من عجول همیشه تو گیر و دار زندگی اینو یادم میره و از تند و کند شدن روند بیرون یا درون یهو برداشت های اشتباه میکنم و خودمو به در و دیوار میکوبم در حالیکه حقیقتا همینه که هست!

اصلا همه چی اوکیه چرا لا باور؟؟! فقط جنس اوکی با اوکی فرق داره. هردو جنس رو باید بپذیری. سوا نداریم و درهمه. 


پ.ن. در کل هیچ. زندگی فقط به کمی مستی بیشتر نیاز داره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

مانع بزیتم

گاهی که دیلینگ... یه صدایی تو مخم شروع میکنه پخش کردن، و من ذوق میکنم تازه میفهمم اتوریته ی این قضیه چقدر قویه.

من هم چنان منتظر روز آشتی نشستم انگار. منتظر روزی که از منظر خودم بتونم ببینمش و بی خیال همه حرفای پشت سرش بشم و خیییلی لارج طوری تو یه فضای بی طرف ایده آلیستیی خیلی باهاش ارتباط بگیرم و استفاده کنم و ایدئولوژی بسازم باهاش.

ولی یه قسمت از عقلم میگه غیر ممکنه!

فعلا فقط میخوام اعتراف کنم دلم پیشش گیره. خشم هم دارم نسبت بهش. که چرا اینجوره؟ چرا با فکرای من نمیخونه؟! چرا کلیشه شده؟ چرا توجیه ناپذیره یه جاهاییش؟ چرا خوب نیست به اندازه ی کافی (ته صداقتم! )؟

که چی؟ چون دلم میخواست انقدر کامل و راحت الحلقوم باشه، مثل یه لقمه ی حاضر و آماده جهان بینیمو خودش تشکیل بده و تمام!

هی... دنیا کی قرار بود به همین سادگی باشه؟! عمرا بابا...

اینم یکی از وجوهیه که عقده ی مادر رو خیلی جدی تونستم توش کشف کنم.

لعنتی! همین وقت و  بی وقت  شیرینی گس مسخره ی لحظه ی کشفه که نمیذاره آدم مثل یه بز تو مرتع بره بچره...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

چکه

دوباره ریفیقتون اومده در آستانه ی فروپاشی..

پارسال پاییز حداقل یک ماه افسردگی حسابی داشتم. گرچه یه خط از این خط خطیای کروموزوم و دی ان ای ما کلا با افسردگیه ولی خب فرق مدل جاری و ساریش رو با مدل آب گرفتگی معابر و سیل میشه فهمید...

نمیدونم امسالم همینه یا نه. دوست ندارم. خسته ام.

از افسرده بودن، خمودگی، از به زور کشوندن خودم خسته میشم. خیلی خیلی خسته. گرچه همین الان میدونم تو ذهن تو هم همینه. و تو... و تو...

میخوام سر بذارم به بیابون و برم و برم و هی برم. ببینم جای لعنتی من تو این دنیای درندشت کجاست؟! جای لعنتی که حداقل خودم به خودم تو اون جایگاه ایراد نگیرم هی. 

خسته ام از ایراد گرفتن به خودم و احساس ناتوانی و احساس گند زدن ... تو همه ی نقشام. خصوصا تو شناختن خودم و سر و سامون دادن به روح و روانم که اینقدر خیال میکردم سرمایه مادی و غیر مادی گذاشتم براش. ولی هیچی به هیچی. اگه ول میکردم خودمو مثل یه بز در یک مرتع، موفق تر بودم.

یه عالمه اشک نریخته تو گلومه همش و نمیدونم تو کدوم چاه خالیشون کنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

هیچ

آهای بینی سربالا

از این درشکه بیا پایین

به من بچسب همین الان

مرا ببوس همین حالا

که زندگی دو سه نخ کام است

و عمر سرفه ی کوتاهی...



هشتگ ابراهیم

در حال خفه کردن خویش با آهنگ دلخواه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

اینساید اوت

رفتم یه سر به بلاگ بغلیم. جایی که اوایل زندگی توش برای میم مینوشتم. تا همین دو سال پیش کم و بیش حتی.. 

بعضی از منتشر نشده هاش رو خوندم. چقدر عجیب بود.

احساس میکنم الان خیلی بهتره احوالاتم. یه مدتی خیلی یتیم بودم انگار. خصوصا قبل به دنیا اومدن نورا و یک سال اول. 

الان حس میکنم اوکی ترم.

هوففف. داشتم له میشدم زیر بار سایه ای که تو نوشته هام کلا تاریک کرده بود فضا رو 


امروز د خ م بهم پیام داد و ازم سوالایی پرسید. درباره اینکه اگه از کسی دلخور یا ناراحت بشم چه واکنشی نشون میدم. یکمی حرف زدیم در این مورد. یعنی بیشتر من نظرمو گفتم.

آخرش یهو برگشت بهم گفت چقدر ظاهر و باطنت فرق داره. و اظهار امیدواری کرد که بعدها بیشتر باهام دوست شه... منم البته از قبل امیدوار بودم به رابطه ی نزدیکتر باهاش. خوشحال شدم از دید مثبتش.

برام جالبه و خوشایند. فکر میکنم حس راحتی من رو در مواجهه با خودش میتونه احساس کنه. پیام اینکه سخت نگیر من اوکیم.. عادی باش و بگذر از گذشته. 

گرچه در رابطه با میم حس شیطنتی در این باره دارم که بیشتر به تمایلم به کشف جنبه های درونی و احساساتش برمیگرده. یه جور بهانه برای جستجو... ولی با د خ م اوکیم و دوست دارم اوکی باشه. فمنیست؟ آره! کم نه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

بازدم

بچه سرما خورده... مثل میم
نیم ساعت پیش حس کردیم دمای بدنش نگران کننده تر از اینه که بذاریم بدون دارو بخوابه.. داشتم براش قصه میگفتم که برای پنجمین بار در همین امشب بخوابه (هی مبخوابید و پا میشد از گرفتگی بینی ) به میم اشاره کردم بره از کشو سرنگ برداره و داروی بچه رو بیاره بدیم بهش.
اومد تو تاریکی تو دستش سرنگ بود و من قصه گفتم و با کلی مکافات، تو یه لحظه محتوای سرنگو خالی کرد تو دهن بچه. بدش اومد و نازش کردیم و دلداریش دادیم و خوابید.
مشغول نوازشش بودم که میم گفت دو و نیم سی سی بود سرنگ. و خوابش برد.
یهو دلم شروع کرد مثل سیر و سرکه جوشیدن که نکنه زیاد بوده باشه دارو برا بچه. سرچ کردم و دیدم فقط از روی کاتالوگ دارو میتونم بفهمم. تا بچه خوابش عمیق شه تا مرز سکته رفتم.
پریدم تو آشپزخونه. جعبه دارو رو اوپن بود. خوندم نوشته بود به ازای هرکیلو وزن برای تب زیر ۳۹ درجه ۵ میلی گرم دارو... اول صفحه هم نوشته بود در  هر قاشق مرباخوری ۱۰۰ میلی گرم دارو هست. سریع ضرب کردم دیدم باید یکم کمتر از یه قاشق مربا خوری بهش میدادیم. قلبم تند تند میزد. سرنگه رو آوردم پر دارو کردم و خالی کردم تو یه قاشق مربا خوری... یه ذره کمتر از یه قاشق بود...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

خود دلداری

امروز روز سختی داشتم.

استاد راهنمام وسط همون چند جمله حرفی که باهاش زدم خوابش برد. استاد مشاور همه نوشته هام رو در سطحی پایین تر از قابل قبول ارزیابی کرد. کار اداریم به دلیل نبودن مدیر گروه انجام نشد!

بعد از حرفای استاد مشاورم رفتم تو حس شکست و بی ارزشی شدید.. با خودم فکر میکردم خب این حاصل حداقل ۷۰ درصد توان منه. یعنی کل حرفه ای گری من نهایتا ۳۰ درصد دیگه به اینی که هست اضافه کنه. به هزار دلیل! نه اینکه روششو بلد نباشم. در توانم نیست. وقت، انرژی، حوصله ، تمرکز و انگیزه ش رو ندارم.

و اینکه وقتی به ورود دوباره به این موضوعات الکی پیچیده دوست نداشتنی که نمیتونم مثل یه پژوهشگر حرفه ای و بابزنامه از پسشون بربیام و تحلیلیشون کنم، فکر میکنم مخم به قول بابا قفل میکنه :/

خیلی بغض و غصه داشتم و همش تو ذهنم این تکرار میشد: آخه من نمیتونم...

در نهایت عصری با میم درد دل کردم کمی. و اون کلا حرفای مشاور رو در حد باد معده پایین آورد و خب گرچه منطق این قضیه تو کت من نمیره و اصولا در این مورد اتوریته ی استاد برای من خیلی سرپا و جدیه، اما خب بار روانیش برام سبک شد... 

رفتم تو فاز اینکه حالا چکار کنم. برای فردا قرار گذاشتم با موتور دوم پروژه :) یکمم دوباره یادداشتامو خوندم و تصمیم گرفتم ایرادای اساسی کارمو دسته بندی کنم و تیتر بزنم که الکی فکر نکنم ۱۰۰ تا ایراد داره. بعدشم امیدم به مهد بچه س...

که یه ماه اولو که قراره باهاش باشم تو مهد، به شکل توفیق اجباری بتونم از ۴ ساعت وقتم در اونجا استفاده کنم. پروژه ی آشنایی سه روزه با مهد کودکو هفته بعد از شنبه احتمالا کلید بزنم. و بعدش بریم واسه ثبت نام.

اوکیم الان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

جوینده اوره کا است در نهایت

راستی! بهم تبریک بگین. مهد مورد علاقه خودم و بچه رو پیدا کردم. باورم نمیشه!

انقدر کیفیت کار براشون مهمه که کلا تبلیغ نمیکنن و تعداد محدودی بچه قبول میکنن و حتی تابلوی اسمشون خیلییییی کوچولو دم درشون زده بدون تزیینات خاص مهد کودک ها. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

آرزوی شماره یک نگفتنی

تو این دو سه ماهی که رویامو به خودم اعتراف کردم هرچند برای هرکسی که براش بگم مسخره به نظر برسه، خیلی اوضاعم از جهتی بهتره. چون خواسته م رو دقیق برای خودم روشن کردم. دارم راه های عملیش رو میبینم و ارزیابی میکنم که می ارزه یا نه. و در نهایت یا پا توش میذارم و به خواسته م میرسم. یا شکست میخورم و میگم تلاش خودمو کردم ولی نشد. یا اینکه با آگاهی کامل کلا از خیر همچین کاری میگذرم و از لیست آرزوها حذفش میکنم. به هر حال همش خوبه به نظرم. بهتر از انکار یه خواسته ی قلبیه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

جمله هایی که دوست دارم هر روز به خودم بگم

فکر کنید برای بار دوم دارین زندگی میکنین و شما در واقع یک دور همه ی زندگی رو با فراز و نشیب هاش پشت سر گذاشتین. حالا فرصت دوباره ای به شما داده شده که اشتباهات بار اول رو فقط تکرار نکنین و بهتر از قبل رفتار کنین. 




فکر کنین ۸۰ سالتونه و در بستر مرگ هستین. زندگی گذشته تونو چجوری میبینین؟ با معنا بوده؟ معنی زندگی شما چی بوده و شما برای دنیا چکار کردین؟


از کتاب انسان در جستجوی معنی، ویکتور فرانکل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan