امروز حوصله نداشتم. کلی کار کردم ولی خب حوصله نداشتم!
احتمالا آخر هفته باز مهمون داریم. این دفعه تعداد بالا. چی بگم... امیدوارم خوب بگذره.
و امیدوادم فردا صبح پر انرژی تری باشه.
و کلا انرژی دار تر باشم.
امروز حوصله نداشتم. کلی کار کردم ولی خب حوصله نداشتم!
احتمالا آخر هفته باز مهمون داریم. این دفعه تعداد بالا. چی بگم... امیدوارم خوب بگذره.
و امیدوادم فردا صبح پر انرژی تری باشه.
و کلا انرژی دار تر باشم.
یکی از چیزهایی که معمولا ازش دوری میکنم حرف زدن درباره طرز راه رفتن و نشستنمه.
چون از بچگیم بقیه دربارش نظر میدادن. باید اعتراف کنم فکر میکنم که باید مسئولیتشو بپذیرم چون تو اون سن دبستان مثلا، مامان بهم گفت بریم دکتر. ولی من قبول نکردم. و خب یه بچه دبستانی رو به زور نمیشه برد دکتر طبیعتا.
حالا بعد از سالهای کودکی و نوجوانی که کم حرف و مسخره نشنیدم درباره ابن قضیه، خب تقریبا یاد گرفتم چی جوری راه برم و بشینم که معمولی و عادی به نظر بیاد. ولی خب واقعیتش اینه که تو خلوت خودم گاهی به همون شکل قورباغه ای میشینم و وقتبم خسته میشم، گاهی مثل اردک راه میرم!
بیا به خودم بگم اشکالی نداره. همین که سالمی، به نظر عادی و صاف و صوف میای و مشکل خاصی نداری اوکیه. قرار نیست بری کت والک کنی واسه برند چه میدونم... دیور مثلا !
والا!
خسته افتادم دراز به دراز. گردن و کتفم از طولانی مدت خورد کردن کرفس و کاهو درد گرفته شدید. مهمون ناهار البته بدم نمیاد. وسط بدو بدو آدم فی الواقع یک شب داره که استراحت کنه. تازه شب بعد از مهمانی هم مال خود آدمه. البته اگه آدم مهمانی دعوت نشه:/ کلا من خوشم میاد از بعد تاریک شدن هوا کسی مزاحم خلوت خودم و خانوادم نشه😐
* خاله ای الان عکس فرستاده از حدود ۱۱ سالگیم. که با نوه ش و عروسشیم. من و خواهر دلبر. خداییش بچگیاش خیلی خوشگلتر از من بود. چی بود قیافم آخه. با یه چادر. چااااااادرا! از اونا که طولشون اندازه قدته، ولی عرضشون از پنج برابر طولت بیشتر بعد سه دورم بپیچی دور کمرت باز اضاف میاد. با یه روسری گنده که در عکس به نظر میاد سعی باطلی کرده بودم بر اینکه لبنانی ببندمش :/
خب بعدا نوشت اصلاح میکنم روسریمو دقت کردم، لبنانی سوسول بازی فلانی در کار نبود. به همون شیوه معهود و معروف شمالیا زیر چونه م گیره زده بودم😐😐😐😐😐😐
من حوصله ندارم پاشم خونه رو مرتب کنم
من حوصله ندارم لیست خرید بنویسم
من حوصله ندارم تصمیم بگیرم ناهار براشون چی درست کنم
من حوصله ندارم فردا ناهار مهمون داشته باشم:/
ایش
خداییش برام درد داره وقتی میبینم پدر و مادرایی با شرایط خیلی سخت تر از پدر و مادرای ما خیلی کمتر انتظار یاری و حمایتگری عاطفی از بچه هاشون دارن و حضور فیزیکی فرزندانشون هم خیلی محدود تره. بسیاری از این موارد علاقه بین بچه ها و والدین خیلی بیشتر از ماهاست و اون حداقل وقتایی که باهم میگذرونن با هشق و علاقه ست و از دوری هم دلتنگ میشن و از شنیدن صدای هم خوشحال میشن. نه مثل ما که به خاطر حجم بالای انتظارات از نظر عاطفی دیگه سرد شدیم بهشون و شبیه یک رفتار فرمالیته رو از خودمون بروز بدیم.
الان که والدینمون از نظر جسمی بی نیازن تقریبا و از نظر عاطفی هم نسبتا در شرایط خوبین شرایط اینه. وای به حال روزی که واقعا دیگه به بچه هاشون نیاز داشته باشن یا خدای نکرده تنها بشن.
من که بعد از مدت ها مبارزه مقداری وا دادم به خاطر اینکه خودم رو کمتر آزار بدم ولی با دلی شکسته ست. چی بگم که هرچی بگی، تف سر بالاست.
* عامل نوشتن این پست هم دیدن مادری بود سرپرست خانوار، که تنها بچه ش خارج از کشور ساکنه و هرکدومشون زندگی خودشون رو دارن هرچند همواره در آرزوی دیدار همن و دیدارهاشونم هر لحظه ش براشون غنیمته.
* نگو بهم که دوریم سختی داره. میدونم. الان ناراحتم یهو!
احتمالا مثلا ده سال دیگه مثل الان نباشیم. گیج.
دیگه استایل خودمونو تو زندگی پیدا کرده باشیم. بچمون وقتی میره مدرسه پیش دوستاش میگه: ...ولی مامان و بابای من عادت دارن موقع غذا یه سره حرف بزنن.. یا ما معمولا تو مسافرت حتما غذاهای محلی رو امتحان میکنیم... یا تو خونه ما ابنجوری خونه مرتب میشه... وقتی با هم قهر میکنیم آخرش اینجور و اونجور میشه.. یا ما محبور نیستیم همه مهمونیا و مراسما رو بریم... یا هکردم وقتی میریم کافه معمولا این و این و این رو سفارش میدیم...
بالاخره یکم روتین تر. یکم کمتر گیج. ما داریم خودمونو پیدا میکنیم هنوز. داریم میسازیم خونه رو هنوز...
زنگ زدم به میم، طبق معمول نورا اصرااااار که من صحبت کنم.
گوشی رو دادم بهش، بعد از حال و احوال اولیه، به باباش میگه: من تو دد ی آفتابی هستم:)))
امروز صبح رو با تی تی گذروندیم. برای اولین بار.
بچه های گروه خودشناسی یه چیز دیگه ان. یه حال عجیبی دارن. یه حس معنوی خاص. انگار به جای بیرون نگاهشون به درونه. دوست داشتنین خیلی زیاد.با اینکه ظاهرشون با بقیه فرقی نداره.
کاش بیشتر دور و برم بودن. بودن کنارشون خیلی آرامش بخشه. روز و هفته ی آدمو میسازه.
از طرفی نمیتونم برم تو گروه.. و حتی گروه هم زیاد به درد نمیخوره! حضوری دیدن و کنار هم بودن حس رو منتقل میکنه.
امیدوارم تا آخر سال بتونیم بریم مشهد و ببینیمش دوباره.
امروز به ذهنم رسید بهشون بگم اگه سفر گروهی میرن خبرم کنن چون نورا بزرگتر شده و من میتونم باهاشون برم..حالا اینام نشدن، با یه گروهی خیلی دوست دارم آشنا شم و سفر برم. وااااای چه خوب میشه وا
* دوباره اینساید اوت رو ریختم رو فلش داریم میبینیم با نورا. صد باره در واقع:))))
فکر کنم معشوقی که به این داحتی ازت شعر عاشقانه قبول نمیکنه و حرفای عاشقانه تو باور نمیکنه، میتونه شاعرت کنه
نمیدونم چرا یهو به ذهنم رسید