به بهانه ای یاد بچگی هام افتادم...
و یهو احساس کردم چقددددر واجبه که به بچه م میدون بدم برای ابراز احساسش و نظرش. احساس واقعی و نظر واقعیش...
اینکه یاد بگیره در شرایط مختلف اگر چیزی اذیتش میکنه بتونه به روش درست اعلامش کنه.
*یکی از باورهای پایه من درباره خودم، اینه که انسان نچسب و قلمبه سلمبه حرف بزنی هستم که از مصاحبت طولانی مدت با من، به راحتی میشه کسل شد. متاسفانه این حس در کودکیم وقتی گنده تر از دهن مبارک کوچولوم حرف میزدم و برای کسی جالب نبود (به غیر از کسانی که میخواستن بگن ماشالا ماشالا ) در من ایجاد شد. از اون موقع من حس میکنم یه آدم حوصله سر برم. خصوصا اگه بخوام از فکرام بگم، از درونیاتم،... نمیدونم. گاهی کهاین حس وقتی با میم حرف میزنیم در من به وجود میاد آزار دهنده میشه. حس میکنم چرا من بلد نیستم حرف خوش و خرم و بدون نتیجه گیری های فلسفی و چه میدونم... کشوندن بحث ساده به کشفیات جدیدم ، بزنم و یه گفتگوی الکی خوش باحال داشته باشم. بلدما... نمیدونم... انگار فکت هام قابل اتکا نیستن.
* جنگلی شیرینم؟ با تو چرا همچین حسی ندارم؟ هر چند ساعت هم که وراجی کنم؟
احساس خوبی ندارم. نشستم پای دو تا برگه گزارش شش ماهه که فقطم نیازه صفحه اولشو پر کنم. درونم پر شده از تناقض. یک طرف دلش میخواد هرچی که هست رو بنویسه و بگه به درک. بنویسه کار خاصی نکردم. شاید ۱۵ درصد کارم نهایتا جلو رفته باشه. هنوز اولشم و کلی کار دارم با هیچی انگیزه. یه طرف هم داد میزنه که نه بابا... این شکلی چرا... بالاخره همه همینن. با چارتا کلمه قلمبه از همین ۳۰- ۴۰تا فیشت بنویس که خیال نکنن کاری نکردی گیر بدن و فلان.
نمیدونم... اصلا حوصله ندارم استادامو ببینم. ترجیح میدم به حجم کار کرده و نکرده م فکر نکنم و برم جلو فقط ببینم کی به تهش میرسم. ولی خب این گزارشه داره مجبورم میکنه فکر کنم.
نکته جالبش اینه که حدس میزنم باید تو جلسه گروه از کار این شش ماهم گزارش بدم. در حد حدسه و امیدوارم در همین حد هم بمونه😐
زن مستقل خییییییلی کارش درست باشه، خودش فقط قدر خودش رو میدونه. وگرنه هیچکس قدر همچین زنی رو نمیدونه. نه از مردان. نه از زنان.
امروز از حول و حوش ساعت ۶ نورا هی بیدار میشد و گریه میکرد. دوباره میخوابید. من ساعت ۸ و نیم کاملا بیدار شدم. تا ۹ تو رختخواب بودم. ۹ پاشدم از جام و همزمان شروع کردم به درست کردن پنکیک و فروختن دوتا سهمی که میخواستیم بفروشیم به شکل جدید با قیمت پلکانی و ... تجربه باحال و هیجان انگیزی بود و به آدم احساس فعال بودن و تاثیرگذار بودن تو روند قیمت رو میداد.در کل تا ۴۵ دقیقه مشغول این دوتا کار بودم. پنکیکا که آماده شد رفتم خودمم آماده بشم. کوله نورا رو هم از خوراکی پر کردم.پنکیک و موز و قمقمه آب. نورا رو بیدار کردم. خیلی سخت بیدار شد. گفت شیر با نی خوشمزه میخواد و من براش آماده کردم با پنکیک.وسطای خوردن خواست پاشه. نمیدونم چی شد پاش درد گگرفت و یه عاااااالمه گریه کرد. خیلیا. داشتم رختخوابا رو جمع میکردم. رفتم بغلش کردم و کلی راه بردمش و پنجره و ... آروم نشد. نگرانش شدم. آوردم خوابوندمش باهاش حرف آرامش بخش زدم یکم حالش بهتر شد. بعد با کلی لطایف الحیل آماده ش کردم و خودم آماده شدم. دیر شده بود. ولی گفتم اشکال نداره دیر برسیم. قرار کاری که نییت. خونه بازیه. حاضر نشد لباس گرم و کفش بپوشه. تا تو پاکینگ. بهش گفتم اگه لباس گرم نپوشه همینجا میمونیم و نشستم رو اخرین پله. یکم فکر کرد و قبول کرد... احساس کردم پاش هنوز خوب خوب نشده. بغلش کردم تا برسیم به خیابون و تاکسی ها.. تقریبا بیست دقیقه دیر رسیدیم. خاله مرضیه گفت امروز قراره با بچه ها بربم فوتبال. یکم که تو خانه بازی ، بازی کردن همه بچه ها رو جمع کردن و گفتن بریم زمین فوتبال نزدیک. چون تعداد بچه ها زیاده مامانایی که میمونن تو مراقبت از بچه ها به مربیا کمک میکنن. خلاصه سر و کله زنان با بچه ها رفتیم سمت زمین. نورا اصرار داشت حتما دست آروشا رو بگیره. جدیدا علاوه بر ملودی داره به آروشا هم علاقمند میشه. رسیدیم و با بچه ها و مربیا رفتیم تو زمین. با چند تا توپ مشغول بازی شدن. بعضیا که بزرگ ار بودن وارد تر بودن. بعضیا مثل نورا و ملودی کمتر آشنا بودن با فوتبال و بیشتر تعجب میکردن. البته در کل به هنه خوش گذشت. ولی خب پر چالش دیگه. مثلا خمه بچه ها عاشق توپی شدن کل چند تا چارخونه صورتی توش داشت و یه سره هم دست یه بچه تخس بود که به کسی نمیداد. یا زود گرسنه و تشنه شدن. یا نورا همش دوست داشتم من برم براش توپ بگیرم و ... خلاصه حول و حوش ۱۲ برگشتیم خانه بازی و بچه ها خوراکیاشونو خوردن. خود خوراکی خوردنشونم چالشه. یکیشون دلش یه چیزی میخواد که اون یکی داره و نمیخواد بده بهش! حالا بیا و درستش کن. بعد نورا و بعضی بچه ها رفتن سراغ سرسره و ایتخر تکپ. بقیه هم رفتن پیش خاله مرضیه نقاشی. نورا هم البته آخرا رفت نقاشی. خلاصه ۱۲ و نیم به زوووور راضیش کردم که برگردبم خونه. تا پاشو از خانه بازی گذاشت بیرون توی کوچه گفت منو بغل کن و گریه... سوار تاکسی که شدیم داشت خوابش میبرد. دلمو صابون زدم که برسیم خونه میخوابه و من میتونم در آرامش ناهار درست کنم. رسیدیم خونه هم یه سره نق میزد و اعتراض. خوابوندمش و کنارش نشستم به قصه جوجه و ... نخوابید. گفت غذا. پاشدم برنجی که میم اشتباهی امروز نبرد سر کار نصفشو گرم کردم که بخوریم و بی خیال غذای تازه شدم. گذاشتمش رو صندلی گفتم دستاشو بشوره که حوصلش از صبر کردن سر نره. که گفت دسشویی کردم. سفره گذاشتم و بردم شستمش و عوضش کردم و نشستیم به ناهار. بعد ناهار تصمیم گرفت بخوابه. مجددا قصه و شعر و ... توجه کامل و نوازش و ... طول کشید تا بخوابه. خودمم حالم خوب نبود و خسته بودم. حالا اومدم نشستم، گفتم بنویسم امروزمو تا اینجاش. و اینکه میخواستم امروز لپتاپمو ببرم برا تعمیر َتازه دیشب یکی از کلیدای کی بردشم کند دخترجان ) و از فرم های گزارش شش ماهه پرینت بگیرم که امشب پرشون کنم و فردا برم دانشگاه. وای که مو به تنم سیخ میشه به فردا دانشگاه رفتن قکر میکنم. خونه رو میخواستم یکم از حال فعلی خارج کنم...الان ولی بخوابم بهتره... نه؟
لذت خمیازه کشیدن
لذت هوس کردن یه غذا و درست کردنش
لذت نگاه کردن به یه خونه کمی نامرتب و شروع تمیز کردنش
لذت نگاه کردن به خونه مرتب بعد از ۲۰ دقیقه مرتب سازی
لذت دیدن چهره خودت تو آینه وقتی انتظار نداری خوشگل باشی بعد یهو میبینی واااای کی اینقدر مهرو شدم؟!
لذت پوشیدن کفشی که راحته و پاتو نمیزنه
لذت وقتی که بچه ت یکی از کارای عادی و کوچولوشو خودش انجام میده بدون اینکه از تو بخواد.
لذت دیدن شارژ ۱۰۰ درصد تبلتت
لذت خریدن وتاب قصه جدید و با ذوق خوندنشون
لذت آب خوردن وقتی تشنته
لذت شستن ماسک یا اسکرابی که بیست دقیقه س گذاشتی رو صورتت با آب ولرم
لذت باز کردن بسته جوراب نو
لذت گرفتن همه ناخونای بچه بدون دردسر
لذت دور انداختن پاکت یا قوطی یا بسته خالی یه چیز
لذت خوب از آب دراومدن طراحی یا نقاشی یا خط خطیت
لذت گذاشتن سر روی بالشششش
لذت داشتن پتوی گرم و نرم
لذت خنک بودن هوا به جای گرم بودنش
لذت باز کردن موها بعد از چند ساعت موندن تو کش مو یا گیره
لذت دیدن لباس های تازه خشک شده و تمیز و پر شدن ذخیره لباس تمیز کشوها
لذت صبحانه پنکیک درست کردت و خوردن
لذت نگاه کردن دست یک مرد محبوب روی فرمون ماشین
لذت گوش دادن به صدای بچه وقتی حرف میزنه و میخنده
لذت وقتی که بچه داره اذیتت میکنه، یه پیشنهاد دو سر منفعت میدی و اون قبول میکنه
لذت برگشتن به خوته و بیرون رفتن از خونه
* کمی گیج...
* دلم یه برنامه ریزی میخواد. یه نظم نسبی. ولی وقتی به برنامه هام نمیرسم احساس بی کفایتی میکنم.
خوبه آدم احساساتشو بتونه خوب تفکیک کنه و بفهمه.
* راستش بدون توجه به شرایط، همیشه فکر میکنم دارم بهونه میتراشم. یعنی هر دلیلی برای هرکاریم بیارم، حس درونیم یه جور شرمه از این بابت که انگار این دلیل واقعی نیست و بهونه ست. بالاخره یه جایی این بچه ی همیشه شرمنده شاید بفهمه که واقعا حق داره. واقعا واقعا. بدون بهونه.
* خوندم هوگه در فرهنگ مردم دانمارک انجام دادن کارهای معمولی به شیوه ی آروم و بی خیال و بدون عجله و لذت بردن از اونه. انقدر حسش برام آشنا بود... انگار من چند ساله دلم فقط هوگه طوری زندگی کردن میخواد و همش دارم همه چیزو یه جور میچینم که روزام اینجوری پیش بره. آروم. روزمره ولی جالب. امن. کم نگرانی.
* نسبت به گوشیم و اینستا و تلگرام و نت و کلا این فزای فجازی احساس متناقضی دارم. مدت هاست که عین سیگار شده برام. ولی با خودم میگم اشکال نداره... تو حق داری یه سیگار داشته باشی... نمیدونم... اون ریه رو پر دود میکنه. این مخ آدمو. ولی واقعیتش ۶۰ درصو کلیلکا برای دور شدن از شرایط آزارنده یا حوصله سربر اطرافه... نمیدونم...
* میم احساس میکنه باید خشن تر و قاطع تر باشه جدیدا. خیلی عجیبه... اگه بخوام از بیرون نگاه کنم باید از این تمایلش با آغوش باز استقبال کنم و همیاری... چون خیلی به نفعشه و چیزی که به نفعش باشه طبیعتا یه منفعت مشترکه. ولی تمایلی هست که باعث میشه ترجیح میده همراهش نرم تر بمونه تا زندگی سخت نشه... نمیدونم... حس میکنم اگه یکم کلنجار برم با خودم اون مصلحت عام رو ترجیح بدم و به دنبال خوشی بلند مدت تر برم. اگه عقده یا الگوی ناخوداگاهی وجود نداشته باشه البته..
* دوست دارم برم فیلم آذرو ببینم..
* کلا تجربه من و میم تو هر تعاملی اینجوریه که میم نوک انگشت شست پای منو که بال بال زنون دارم پرواز میکنم میکشه و سعی میکنه منو بچسبونه به زمین. و من هم چنان بال بال میزنم و سعی میکنم برم تو آسمونا هم چنان. و خب بدین شکل ما در بین زمین و هوا معلق میمونیم و به تعادل میرسیم :D آرمانگرایی در مقابل واقع گرایی. همینه که هست در مقابل خب... چی جوری باشه بهترتره. S در مقابل N. شدیدا و قویا معتقدم کمی زمینی شدن در طی این چند سال به شددددت بهم کمک کرده آدم بهتر، قابل اعتمادتر، متعادل تر و نقد بازی کن تری بشم.
* این نقش سنتی زن و مرد در مقابل نقش مدرنشون خیلی عجیب کشمکش ایجاد میکنن درون آدم. ته مونده های سنتیه، در مقابل کشش های قوی جدید. شاید مادربزرگ همیشه در حال دویدن و کار و تلاش و بچه داری و خانه داری من هیچ وقت فکرش رو نمیکرد نوه ش با این حجم از آسایش به نسبت اون، چه دغدغه های فکری فلسفی پدر درآری برای پیدا کردن نقش و جایگاه و مسئولیت خودش در زندگی و محقق کردن خواسته هاش و جنگیدن برای چیزهایی که حتی مطمئن نیست چقدر درستن و میخوادشون و زندگی در یک تردید همیشگی و چیزی شبیه قمارهای هر روزه داره و چقدر پیر میشه در هر لحظه. خب... هر دوره ای چالشی داره لابد.
* واقعیت اینه که حرف زدن، معجزه ست. تو بگو چرت و پرت. تکراری. غیر علمی. نه چندان جذاب. دومین هفته ایه که فرصتی پیش میاد به نحوی و ما یه گفتگوی نسبتا منسجم و طولانی با هم داریم و این عالی تر از عالیه. حرف های هیچ دو آدمی در حضور بچه معمولا بیش از دو سه جمله امکان کش اومدن و پیوستگی پیدا نمیکنه.
* کافی باشم، نه کامل. همین که کافی باشم کافیه. هیچکس کامل نیست. چقدر نزدیک میشم به این شعار؟ ! میشه اصلا؟!
* آخ به حس و حال خواب دیشبم... وای به حس و حال خواب دیشبم. عین زنده شدن. عین تپش دوباره یه قلب و جریان پیدا کردن حیات. تو چی هستی آخه؟ که نمیمیری در مواجهه با واقعیت های بدیهی؟ تو چه تصویری هستی که انقدر قوی قراره با من بمونی؟ ورای معادل ناهنجارت در دنیای واقعیت، به دیدارم بیا چند وقت یکبار که دیدارت شیرین تر از شیرینه.
آخرش یه مرکز میزنم به نام نه به خشونت علیه کودکان:/
آرتمیس درونم بعضی وقتا عنان از کف میده.
طفل معصوم یکی دو ساله رو با حقیقتا ۴ تا شوید ناااازک اورده بودن آرایشگاه بچه کیلو کیلو اشک میریخت ۳ نفرم دست و پا و چونشو گرفته بودن که آرایشگر موهاشو کوتاه کنه:/ اصلا مو نداشت طفلک. مامانشم فقط دنبال موهایی که قیچی میشد بود که جمعشون کنه تو آلبوم نگه داره:/ دلم ریییییش شد. کبااااب شد. بچه ها در طول طفولیتشون کم از دست ما میکشن، به خاطر سانتی مانتالی مامانا هم باید اشک و ناله ازشون بگیریم. تازه بعدشم سشوار بردنش بکشه. یعنی انقدر ناز و معصوم بود بچه... باز سشوار کشیدنش مامان بزرگه گفت جلوش هنوز بلنده... دوباره اشکشو دراوردن.
خیلی جلو خودمو گرفتم پانشم نزنمشون بخدا. خو پدر صلواتی اون چارتا شویدو خونه کوتاه کن اندازه ۴ تا پر جوجه بود از کم پشتی و نازکی و کوتاهی حتی! میخواستن قیچی بخوره قوت بگیره.
اه
نه به خوشتیپی کودکان. نه به قر و فر کودکان. دلم برای همه بچه ها کبابه. حتی بچه خودم با این ننه عتیقه ش. اه:/