خاخره دله شی ونه، براره گنه زن بور

داشتم طبق معمول هرشب براش قصه جوجه میگفتم

اوایل قصه بودیم که جوجه تو خیابون خسته شد و نشست.

نورا گفت جوجه خسته شد، بخوابه

من گفتم خواب چیه تازه اول قصه ست که (من معمولا قصه رو به خواب کاراکترا ختم میکنم:D )

بعد دیدم بیتاب شده به حالت ناله و فغان اصراااار که جوجه خسته شدهههه بخوابههههه

هیچی دیگه. جوجه رو خوابوندیم. خودشم نسبتا زود خوابید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

بادیه برم

یه کار بتونم پیدا کنم... درآمد داشته باشم دوباره...

از قبول نقش هایی که اخ و جیز میدونستمشون همیشه نترسم. بپذیرم. توانایی هام و استعدادهامو حتی اگه خیلی خفن و شاخ نمیدونمشون.

بابا آدمیزاد بچه چپر چلاقشم میتونه بپذیره، خود بدبختش چه ایراد داره یکم در آغوش کشیده بشه و نوازش و فلان.

خلاصه به نظرم قدم برداشتن از نشستن بهتره. همون شعره که آخرش میگه..

آها

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

؟!

درست حفظ شدم؟ واقعا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

همواره بغل لازم

اصلا حوصله ندارم با نورا باشم امشب...

فکر کنم پیمونه م پر شده، امروز خیلی بیرون بودیم و حرف و فلان

گرچه انتظار احمقانه ایه که فکر کنی اگه امروز دو ساعت بچه دو ببری جایی که بهش خوش بگذره دیگه تا شب ازت نمیخواد که باهاش بازی کنی و ...

ولی خب الان انتظار احمقانه دارم نورا بره اتاقش مشغول بسه، بگه مامان تو برو از تنهاییت استفاده کن:/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

مامانه داره لالایی میخونه با دست و جیغ و هورا

زن و شوهر همسایه بغلیمون دارن خودشونو پاره میکنن که گریه نوزادشونو بند بیارن.

یاد ماه های اول نورا... خیلی سخته. ولی امیدوارم تو این راه سخت خداییش پنجاه پنجاه سهم قبول کنن و پا به پای هم واسه بچه میمون بازی دربیارن و شادش کنن و مراقبش باشن و ...

که هر روز نزدیکتر بشن به هم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

شایدم گریزناپذیر بود..

اعتراف میکنم در طول این چند سال، خودشناسی رو برابر با دیدن عیب و ایراد و عقده و بدی و ... گرفتم و انسان رو برابر با یک کپه آلودگی و زخم و عفونت و ... و اشتباه استراتژیک بزرگم این بود که نمیدونستم خودشناسی دیدن بیطرف به اصطلاح خوبی و بدی دقیقا برابر در هر پله ست. یعنی اگه تو سطح سه هستی تو همون سطح خوبیا و بدیاتو با هم ببینی. سیاه و سفید. سیاهی در سفیدی، سفیدی در سیاهی.وگرنه اصلا دیدت ناقص و مشکل ساز میشه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ما هیچ، ما نگاه ۱

من: نورا بذار چشماتو ببینم
روشو میکنه سمتم
من:نورا چشات شبیه شبه!
نورا: باشه!
من:نورا میگم چشات شبیه شبه!
نورا: چشام شبیه بیدار شده :/(منظورش اینه که چشامو باز کردم )

* ماهیچ ما نگاه حرف خنده دارای نورا رو مینویسم که یادمون نره حرفاشو خل و چل
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

از یونگ پسندیام

بالاخره میخوام افسردگی چهارشنبه ها با ناهیدو گوش بدم. 

ببینم چی میشه... 

* حس میکنم چند تا زن در طول یک دوسال اخیر به لیست آدمایی که بهشون عمیقا احترام میذارم اضافه شدن. چیزی که نداشتم. زنی که براش عمیقا احترام قائل باشم. اینو مدیون اومدن نورا هستم که منو پرتاب کرد تو زنانگیی که داشتم با سرعت به سمت نفرت مطلق ازش پیش میرفتم و خودم در ظاهر نمیفهمیدم. نمیدونم الان کجاشم. ولی خب ... ناهید معتمدی، توران میرهادی، به لیست قهرمانان من خوش اومدین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

کشف های دنیای زیرین

خب من نازگیها دارم میفهمم خیلی بیشتر از اون چیزی که تا الان بهش آگاهی داشتم آدم وابسته به عوامل بیرونییم.

تا الان فکر میکردم خعلی خودانگیخته و مستقل و فلان... یعنی ادعاشو داشتم حداقل. الانا دارم رشته های وصل رفتارها و احساساتمو به رفتارها و احساسات بقیه و عوامل خارج از خودم میبینم. که چقدر زیادتر از اونین که فکر میکردم.

خداییش کم سرزنش🤔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

هوم سیک شده بودیم والا

برگشتیم.

خونه انقددددر حس خوبی داره که میخوام بغلش کنم و اشک بریزم. خصوصا بعد از سه روز سخخخخت.

خصوصا که وقتی داشتیم میرفتیم خونه رو خووووب مرتب کرده بودم. 

بعد از ده روز.

حس میکنم بعد از هر سفر، آدم منعطف تر، عاقل تر و قدردان تر میشه. الان یه دوش حسابی با نورا گرفتم. تمیز تمیز نشستیم به دوغ خوردن که اسهال نورا قطع شه.

یکمیم تب بر بهش دادم که امشب تب نکنه و راحت بخوابه.

یه قوری دمنوش بنفشه و به هم گذاشتم دم بکشه که بخوریم و بهتر شیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ابراز

آخ آخ آخ

فهمیدم به خاطر خجالتی که بابت پدر و مادرم میکشم، خیلی اذیت میشم.

(با عرض پوزش، جملات بعدی احساس شخصی منه و لزوما واقعیت نداره و چیزی از ارزش زحمت والدینی نمیکاهه. بیان احساس منفی منه و به من ربط داره )

پدرم، مادرم، من مدت هاست به خاطر فرزند شما بودن خجالت میکشم. 

به خاطر چهرتون، حرکاتتون، پوششتون، عصبی شدناتون، اخلاقتون، طرز حرف زدنتون، مشکلات روحی و روانی بارزتون که به نظر من همیشه ضایع میومد، حق به جانب بودنتون و مشکلاتی که برای من در منزل و بیرون از منزل ایجاد میکردید و گاها میکنید، خجالت میکشم که فرزند همچین پدر و مادری هستم و احتمالا به صورت ژنتیکی ویژگی های شما رو به ارث بردم.

از قبول هرگونه شباهتی بین خودم و شما دوری میکنم و از شنیدن اخلاق های عجیب و غریبتون رنج میکشم. هربار قبل از دیدن واکنشتون به هرچیزی استرس دارم و جلوی بقیه دلم میخواد فاصله م رو باهاتون حفظ کنم.

وقتی به مدت طولانی باهاتون در ارتباط مستقیم باشم این حس قوت میگیره و من به شدت احساس بی ارزش بودن میکنم.

علاوه بر این برای فرار از این احساس، همه جور کار روحی و روانی رو خودم انجام میدم بلکه پیوند روحیم و هرچه فکر میکنم از شما به ارث بردم یا در اثر رفتارهای شما در من به وجود اومده از بین ببرم.

میدونم راه درست و نگرش درستی نیست و حتی منو به مقصودم نزدیک نمیکنه ولی خب... این مدل تلاش من بوده و هست. به خاطر همین در مشکلات روحیم بی صبر و بیطاقت میشم.

متاسفم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan