امروز که میم اومد خونه یکمی استراحت کرد و پا شد کل آشپزخونه رو مرتب کرد، الانم هال رو در دست اقدام داره و داره همینجوووور پیش میره. خدا خیرش بده داشتم نصف میشدم😐
ماشین ظرفشویی به خاطر سهل انگاری و حواس پرتی من تقریبا خراب شده
کل هال و آشپزخونه پر از نامرتبیای ریز و درشته و چند ساعت وقت میبره تا مرتب و تمیز بشه
کمد کتاب پر پره و نامرتب و طرح تاقچه برای کتابا هنوز در دست احداث هم نیست
اتاقا هم نامرتب. تشک هایی که من و مستر روش میخوابیم با فرنی نون جان مزین شده و کثیفه و اصلا نمیدونم چه جوری بشورمشون
تشک نون ماه هاست کثیف تو تراس یه گوشه افتاده و نمیدونم چه کارش کنم
دستشویی پر پوشکای نون بدبوی بدبو شده تازه خیلی وقته نشستیمش
سه تا از گلدونا تقریبا خشک خشک شدن
از ترس یه سوسکی که پریروز تو حمام دیدم و سرنوشتش نامعلوم شد، در حمام رو باز نمیکنم.
تو تراس همه ی پنبه و نمیدونم الیاف داخل بالش نون که پاره شد ریخته و با خاک مخلوط شده
کلی لباس نشسته داریم و جای جای خونه نیاز به مرتب سازی و هم چنین جاروی اساسی داره
مستر به دلیل روزه و کار زیاد وقتی میاد خونه اصلا جون نداره کاری انجام بده تو خونه. وقتی میخوابه دم اذان پا میشه
از همه مهم تر نون کلا دیگه آویزون بنده هست، بیشتر از پنج دقیقه رو زمین بند نمیشه
یه سره یا باید باهاش بازی کنم (در حالت خوبش) و یا اینکه بغلش کنم و با خودم اینور و اونور ببرم و یا خوابش میاد و بخوابونمش. اونم روی پام. حتما باید خوب و ملایم تکون بدم و اگه متوقف کنم، پاهاشو میکوبه و نق میزنه.
غذا که بهش میدم هربار کلی خودش و لباساش و من و زیراندازش و هرچی در شعاع دومتری باشه کثیف میکنه و یه ساعتی درگیر میشم. تازه چند تا قاشقم بیشتر نمیخوره.
کل فرشای هال در اثر پرتاب قطرات غذا و مالیدن آن به زمین توسط نون عزیز تیکه تیکه بسته و کثیفه
خودم نیاز به رسیدگی به خودم از نظر تغذیه و پوست دارم !
کلی کتاب که دوست دارم بخونم و مهم تر از همه نقاشی که دوست دارم دوباره شروع کنم
دستام درد میکنه احتمالا در اثر تیرویید و یه سره بغل کردن نون
تا یکم وعده های غذاییم دیر میشه سردرد و ضعف میگیرتم. که خب معمولا دیر میشه !
اون چیزی که کل داستان رو سخت میکنه اینه که امروز غروب شاگردامم میان. نه حوصله ی خودشون رو دارم با اون همه شیطنت، نه وقت و توان مرتب کردن خونه
کلی فکر و خیال اعصاب خوردکن هم این موقعا حمله میکنن بهم که اصلا حوصلشون رو ندارم😐
میخوام بشینم کلی گریه کنم ولی چون نورا خوابیده باید برم غذا بخورم که نمیرم
عصبانیم و خسته و در اینجور مواقع یادم میاد وبلاگ دارم!
بعضی وقتا یه سری رفتار های خیلی ساده باعث دل شکستگی آدم میشه
به نظرم اگه دید به خاطر یه رفتار ساده خاص مدام دلش میشکنه و حالش نافرم میشه، برای خوبی حالش باید خودش یه فکری بکن و رفتار بیرونی که با تذکر و درخواست و ... تغییری نکرده رو بذاره به حال خودش.
مثلا من اگه شبها میم یهو بی هوا وقتی من در حال انجام کاری یا خوابوندن نون هستم بی هیچ حرفی تخت بگیره بخوابه خیلی دلم میشکنه و خستگی روزم مثل اشک میاد پایین.
بعد به هوای اینکه زیر سرش بده و ... سعی میکنم نصفی بیدار کنم که اقلا یه شب بخیر بگه. وقتی باز زارت میخوابه دلم بیشتر تر میشکنه.
و این رفتاریه که ظاهرا نمیتونه دست ازش برداره و من هم شب و خواب اشکی دوست ندارم پس باید یه فکری به حال شب های خودم بکنم که چون عادت کردم به دو نفری بودن وقتی تک میفتم یه دفعه، یادم میره تنهایی چطور میشه آرام و خوشحال بود.
لیست کردم ریز به ریز دلخوری هام رو در طول این چند ماه و به ذهنم گفتم نگران نباش دیگه. ثبتش کردم نیاز نیست انقدر مرور کنی!
حالا اگه بخوام میتونم به میم هم نشون بدم و به هرکس دیگه ای به عنوان مدرک جرم لابد!
واقعا که. ذهن آدم فقط همینو میخواد انگار. در وقت لزوم دفاع کنه از خودش. خو اگه دلخوری، دلخوری. این همه چون چون چون نداره...
باز هم کاملا معتقدم دلخوری اینجا بایسته و شایسته س ولی راه حل چیز دیگه س. که هنوز بهش نرسیدم... امیدوارم میم یکم دیگه فرصت بده رو تصمیمم باشم. بلکه راه حل رو تو این خلوتی پیدا کردم.
خواب دیدم میم رفته زن گرفته...
زنش انگار عین همونی بود که باید میگرفت. تو ذهن من و از نظر من البته!
خیلی جالب بود. چیزایی که من نداشتم و فکر میکردم همیشه که زن میم باید داشته باشه، داشت.
خیلی سمبلیک. نه؟
راستش معمولا به جای اینکه فکر کنم من اشتباه کردم، تو تمپرچر های بالام فکر میکردم میم اشتباه کرده تو انتخابش.
از اینکه احساسات واقعیم با احساسات غیر واقعیم مخلوط بشه غیرراضیم!
چون تفکیک شون از همدیگه سخت، و شناختن غیر واقعی ها غیر راحت میشه.
از دامن زدن افراد غیر اهل درک به احساسات غیر واقعیم غیرخشنود هستم و قصد دارم زین پس صبر رو کنار گذاشته و غیر ملاحظه گرانه باهاشون برخورد کنم!
از طرفی از جنگیدن خسته ام.هعییی