به خودم پیشنهاد داده بودم بعضی شبها بعد از خوابیدن نورا موزیک قشنگ به گوش ، بیام بنویسم مثلا.
امشب پیشنهادم به خودمو دارم عملی میکنم.
نمیدونم چرا انقدر زود یادم میره خوبم. من خوبم. خوب به معنی طبیعی. بدون مشکل... اوکی مثلا.
الان که این موزیک بی کلامه داره تو گوشم پخش میشه حس میکنم نصف معنویت گم شده من تو موسیقیه. موسیقی بی کلام در سکوت آدم کافرو مومن میکنه. مومن به وجود یه چیز. چه میدونم. دلت گرم میشه خلاصه.
یا نقاشی راحت... نقاشی که توش درگیر اینکه وای اشتباه کردم وای گند زدم نشی.
یا آب روان! میشوره میبره آدمو.
یاد سیدارتها افتادم. کلش آخرش رسید به یه رودخونه. و چه قشنگ. آخی
من بهترم. از وقتی دارم سفر بین منزلی میکنم بهترم. انگار راحت تر شدم.
انگار یکی فورس تیز و برنده و بیرحمانه خود بودن رو ازم برداشته. راحت تر نقشای خوشایند بازی میکنم. و این خیلی خیلی بهتره. چون نتیجه مثبتشو میبینم.
واقعا تلخه که کسی تو رو با احساسات واقعی و عریانت و افکار شخصی خودت نخواد. ولی خب واقعیته. یه واقعیت خیلی قابل درک. چرا گزنده باشیم پس؟
چرا تعمدا نیش بزنیم؟
میدونی، حس کردم اوکی، من که میتونم بگزم، نگزم بهتره ولی.. اونم به خاطر خودم. نه به خاطر کسی.خودم رو الکی ضایع نکنم. الکی خرج نکنم.
روند تغییرم البته خیییلی تند نیست. ملو و آرومه و البته اصلا دلم نمیخواد دستاوردهای جنگجوی بی باک و صادقمو از دست بدم. اون هم چنان عشق منه!
جنگیدن جزو کارای محبوبمه!
یکی باید بیاد باهام زندگی کنه، بعد بشینه تماشا کنه... بهم بگه چقدر خوبم. از الکی نه ها. از واقعنی. خب بالاخره منم خوبیایی دارم. حس میکنم گم کردم خوبیامو تو ایرادام.
البته فک کنم تا خودم خودمو مورد تفقد قرار ندم حرف مثبت هیچکس روم تاثیر نداره😐
نمیدونم... یکمی گم شدم. تو حال خودم خوبم. ولی کلا نمیدونم این احساس سرگشتگی مداوم از کجا میاد و تا کجا ادامه داره و با چی تموم میشه. حداقل خوشحالم که حالم تکلیفم با یه چیزایی روشنه و دارم پیش میرم. مثلا در حد یک سال آینده.
گرچه سختتتتت
الانه که فکر میکنم میفهمم خیلی سخت!
مادر بودن برای یه فسقلی دوست داشتنی که امروز فهمیدم در جمع بندی و مقایسه با نوع کودکان ، پرجنب و جوش، دارای ذهن کم متمرکز، دوستدار تنوع و چیزهای جدید ، ناسازگار، معترض با صدای بلند و هیجانی به حساب میاد!
اونم در سن جالب و چالش برانگیز یک تا دو سالگی
نوشتن رساله ای که از خودش ، موضوعش، شروعش، پایانش، تقریبا متنفرم و میدونم قبول کردن مسئولیتش و شروعش برای من یعنی حداقل یکسال زحمت مداوم... ولی خب به هر نحوی هست باید پا بذارم توش. این کش دادنه بی فایده س
من لایق یه پایان غرورانگیز و خداحافظی در اوج! و بخشیدن عطایش به لقایش و یه شروع شادی بخش و پر از انرژی هستم لابد...
خانم خونه ی خوش ریخت و پاش بودنم که نگوو و نپرس!
حالا همسر یه مرد مهربون بودن که فقط میخواد خوشال بشی و بخندی و مهربونی کنی که بماند. ای مردان اهل فرار از تلخی ایام! ای طفلکان خوش خنده ی آسانگیر!
زندگانی هم که خب معمولا سخت گیرد بر مردمان سختگیر
نگیر آقا. نگیر برادر. چه گناهی کرده طرف سختگیر آفریده شده؟!
خب فعلا بسه نوشتن سردرد گرفتم چرا ، بی جنبه بشری گشته ام ، ملووووول!