بله...
آخر این هفته مهمانی به مناسبت ازدواج ما تو شمال ترتیب داده شده.از طرف خانواده من و با حضور فامیل خودمون.یه مراسم به نظر خودم نامناسب از نظر زمان و کیفیت البته... گرچه مشکلی نیست و پذیرفتمش خلاف میلم.
نمیدونم این مشکل خودمه یا شرایط که نمیذاره تو این -به قول همه- بهترین روزهای زندگی فقط خوش و خرم باشم و نهایتا استرس مراسم و کارها رو داشته باشم.
دلم انگار تو قفسه.انقدر تو دلم حرفهای نگفته ام به آدمها تکرار میشه و دور میزنه که حس میکنم شلوغ شلوغه.
دلمون میخواست بریم کربلا اربعین امسال... ولی نذاشتن.قسمت نبوده.کسانی که میرن خیلی دعامون کنن.امسال خیلی دلم میخواست برم...
برام دعا کنید.یا مشکلاتم حل بشه.یا خدا یه دل خیلی خیلی گنده بهم بده...
سلام به همه دوستان خوب
و البته عزادار.قبول باشه انشالا
همه با هم دسته جمعی کربلا بریم صلوات بفرست!
ما قبل محرم یه سر رفتیم یزد.جای شما خالی.من یزدو خیلی دوست دارم.11 سال پیشم یه بار رفته بودم.واقعا شهر قشنگ و ساده ایه.
(گیر دادم به مستر بیایم یزد زندگی کنیم :")
این روزا سر مستر خیییییلی شلوغه.هنوز خونه تهیه ننمودیم و در نتیجه هنوز قسمتهای مهمی از جهیزیه مونده.هنوز دوست داریم بعد محرم و صفر عروسی بگیریم.و هنوز تاریخ دقیقی تعیین نکردیم.و هنوز خانواده ها دقیقا درباره عروسی نظر خاصی ندارن.
من دیگه صحبتی ندارم :دی
هنوز آزمون جامع ندادم و کمی تا قسمتی مشغول خوندنم.و هنوز مستر فارغ التحصیل نشده.
هم چنان کلاس میرم.برام سنگین هستن کلاسا.خیلی خسته میشم و حوصلشونو ندارم:دی
تصمیم گرفتم یه فکری بکنم و شغلمو در آینده تغییر بدم :/
آخه تدریسم شد شغل؟! اونم تو دانشگاه؟! اونم به این زودی؟!
جدی میخوام شغلمو تغییر بدم.پیشنهادی ندارین؟ میخوام تمام وقتم نباشه که به خونه زندگیم نرسم در آینده مثلا :|
خلاصه که زندگی در جریانه . من زنده ام . خوبم . وبلاگای همتونو میخونم هر روز سر میزنم به اونایی که آپ کردن. ولی لام تا کام حرف نمیزنم برای اینکه زیرا :دی
آخه با گوشی نظرم ثبت نمیشه لپ تاپم چند وقت یه بار واسه کارای ضروریم روشن میکنم.
هنوز براتون دعا میکنم وقتی میرم حرم.هنوز برام دعا میکنین آیا؟
پیشاپیش تشکر دارم و از همتون مخصوصا نگین عزیز بابت نبودنم عذر میخوام.
کلا عادتمه
از ازل من سر این یه مورد مشکل که میرسیدم حسابی شلوغش میکردم و واسه خودم گنده
هنوزم خودم در عجبم که چرا هنوز نتونستم از پسش بربیام یا حداقل بپذیرمش
اینکه آخر مشکلات بیرونیت یه آدمی باشه که کلا گره کوره...
از هیچ سمتی و با هیچ روشی نمیشه بازش کرد.کلا باید رویای باز کردنشو بندازی دور.
چند ساله که مدام میگی ایکاش میشد کاری کنی دیگه ارتباطی باهاش نداشته باشی.هرچیزی که تو رو به اون ربط میده از بین ببری.ولی نمیشه.
هیچ جای قانون این دنیا نوشته نشده که میشه همچین ارتباطی رو برید.
و حالا تویی... یه ارتباط قطع نشدنی با یه آدمِ شبیه یه گره کور داری.
یه ارتباط جدید و نوپا و شکستنی با یه آدم خیلی مهم.
که به طرز خنده داری نزدیک شدن به هریک از طرفین تو رو از اون طرف دیگه دور میکنه.و تو هیچ مشکلی نداری که از طرف اول مقداری دور بشی.و به طرف دوم نزدیکتر.به شیوه خودت.ولی طرف اول به زور
به زور
به زور
میخواد تو رو نگه داره.و به تو،خودش،طرف دوم و همه دنیا اثبات کنه که تو مال اونی.
چیزی که تو هیچ رقمه نمیتونی قبولش کنی...
شما باشین چکار میکنین؟
احتمالا کمتر از دو ماه دیگه آزمون جامع دارم.۱۰ تا منبع کلفت که سه تاش عربین.و تا حالا فقط لای بیشترشونو باز کردم و نه بیشتر.
اما در شرایط فعلی ترجیح میدم بعد از ظهرمو با پفک نمکی، آهنگای بیکلام گیتار سرخوش و آروم اسپانیایی، و مهم تر از همه خوندن کتاب جذاب "مارک دوپلو"ی منصور ضابطیان بگذرونم.بلکه کمی از ناخوبی و طعم ناخوشایند لحظاتم کم بشه و یادم بمونه: دنیا بزرگه!
که حرفایی که مدام تکرار میشن تو گوشم یادم بره.
که نگرانیامو فراموش کنم و وقتی قیافه ی مسترو روی صفحه گوشیم میبینم که ویدیو کال برقرار کرده، بهش لبخند گشادی بزنم:)
که چهره ی ...
D’accord la petite fille en moi souvent te réclamait
Presque comme une mère, tu me bordais, me protégeais