دوباره

ربنا اخرجنا من هذه القریة الظالم اهلها واجعل لنا من لدنک ولیا و اجعل لنا من لدنک نصیرا....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

می ما نی م ما می خا هیم ب ما نی م

دلم براتون تنگ شده... شاید بدونین.هر روز به دوستام سر میزنم و مطالب جدیدتونو میخونم.دلم میخواد باشم ولی نمیشه.

یعنی میشه ها... درست و حسابی نمیشه.

نظراتونو میخونم خوشحال میشم از اینکه انقدر دوستای با مرامی دارم.خدا همتونو حفظ کنه.

با تشکر ویژه از فیروزه ای ، مریم گلی ، یسری جان، و متصدی بسیار محترم! ببخشید محبت و لطف شما جواب نداره...


هوم.. بزرگترین مشکل آدمیزاد خودشه.همیشه میدونستم که اگه یه روز وضعیتمم هر تغییری بکنه در اصل ... بی خیال.حوصله نوشتن و غر زدنو از دست دادم:دی.ماریا باشه و غر نزنه؟! عجیبه!!!

راستش همه چی خوبه.یعنی به صورت بالقوه همه چیز در حد عالیه.مشکل فقط منم.که نمیدونم این بالقوه رو چطوری بالفعل کنم!

چقدر خوبه آدم شل و ول نباشه.نه؟

در کل احوالات شخصیم بسیار الاکلنگین...

راستی میدونستین از پست قبلیم تا حالا دو بار رفتیم شمال؟!یه بار اونوری و یه بار اینوری.دومین بارش همین عید فطر بود که تو ترافیک شدیدم گیر کردیم به مدت 15 ساعت! راهی که 6 ساعته طی میشد.

دیگه... فرانیم خوبه:دی.گاهی به مستر میگه بابا میم!

بعدش... دعا اثر دارد.بال و پر دارد.التماس دعا

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

یک پرسش

این شیء سفیدی که در میان روسری بنده در عکس مشاهده میشود چیست؟

پاسخ: یک عدد جوجه مرغ عشق نازنازی که وقتی از دست مستر افتاد در دامن ما همینطور خودش رو جا کرد لابلای چین و واچین چادر و لباسم تا اینکه آروم آروم جاخوش کرد اینجایی که میبینید.در ادامه هم همینجور رفت زیر روسریم و با چنگ و دندون پشت گردنم مستقر شد!!!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

صبح امروز!

امروز صبح با خواهر شوهر عزیز تر از جانم رفتیم خرید!!!

خیلی کیف داد."ف" خیلی با سلیقه اس و خوب کمک میکنه.با حوصله هم هست بنده خدا.البته من تجربه اینجور بیرون رفتنای مستقل و با تاکسی های خطی و تنها خرید کردنو بیشتر داشتم و خعلی حال کردم از این بابت:دی.البته خب من 4 سال بزرگترم ازش!

من دمپایی پام بود(از این بیرونیا بودا.ولی خب دمپایی بود دیگه:دی) بعد همین جوری داشتیم مغازه ها رو نگاه میکردیم یه کفش خوب و راحت دیدیم قیمتشم خوب بود.رفتیم داخل و هر کدوم یکی خریدیم اونم به یک رنگ و همونجا پامون کردیم و نمیدونین چقدر خندیدیم!!! دوتا دختر با کفشای یه رنگ و یه جور مث دوقلوها شده بودیم:دی.بعد که خریدامونو کردیم اذان ظهر شده بود.رفتیم مسجد.کفشامونو که دم در مسجد در آوردیم و رفتیم تو، "ف" یهو اومد گفت ماریا دیدی صحنه رو؟ کفشامون عین هم بغل هم بود؟ بعد گفت یه احساس خاصی بهم دست داد!!!

الهی! "ف" خواهر که نداشت که! من خواهر داشتم و این مدل حسا رو با فرانی تجربه کردم ولی بنده خدا تازه داشت حس خواهری رو تجربه میکرد :((( باید میپرید بغلمو میگفت : زنداداااااااااااااش!!!! اوهو اوهو اوهو!

زیادی فضا رو رمانتیک کردم الان من:دی.ولی خب... راستش منم دوسش دارم.امروز برای منم خیلی خوب بود.خدا اگه قراره به کسی خواهر شوهر بده، کم سن و سالشو بده که بشه باهاش راحت بود و دوست شد...

گرچه آقا من اعتراض دارم "ف" و مستر هر وقت با همن خیلی منو اذیت میکنن هروقت خونشونم هی منو سوژه خنده میکنن:دی.آخرش من از دستشون به سازمان حمایت از کودکان یونیسف شکایت میکنم، آنجلینا جولی بیاد ادبشون کنه اصن! حالا مهتاب کرامتیم بیاد راضی میشیم.جهنم و ضرر:دی


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

برای نگین

نگییییییین جان این دفعه اگه کامنتام رسید بگو عزیزم!

من با گوشیم واسه بلاگفا که کامنت میذارم یه خط در میون ثبت میشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

سال های دور یعنیا

ببخشید که من هنوز جوگیر ازدواج و اینا هستم... بهم حق بدین.از طرفی دوست دارم خاطراتم ثبت بشه و از طرفیم خیلی شاید دربارش صحبت نکردم.پراکنده دارم مینویسم یه چیزایی..

شب بله برون قرار شد ما فرداش بریم حرم برای یه صیغه محرمیت.تا وقتی برای مراسم عقد آماده بشن همه.و تو این فاصله ما محرم باشیم که بتونیم کارای پیش از مراسم رو بدون نگرانی هماهنگ کنیم(خریدی چیزی) مراسم بله برون خیلی عجله ای شد(دلایل خاصی داشت) خانواده مستر حتی وقت نکردن انگشتر نشون بخرن.فرداشم که رفتیم حرم برای صیغه (که همانگونه که میدونین یهویی تبدیل شد به عقد دائم!) حلقه ای در کار نبود.حتی خواهر من و خواهر مستر هم نبودن.چون آزمون داشتن:دی.

صبح روز عقد قبل از اینکه برم در حالیکه داشتم با عجله آماده میشدم صمیمی ترین دوستم بهم زنگ زد.تازه دیشبش بهش گفته بودم که بله رو گفتم!بدون مقدمه در حالیکه حتی نمیدونست خواستگاری انجام شده.و کلی پشت تلفن گریه کرده بود.خلاصه صبح زنگ زد واسه اینکه بهم بگه چی بپوشم چی ببرم و حواسم به چی باشه و ... کلا منو انسانی کاملا اوت(!) یافت! هی میگفت لباس اینجور و اونجور بپوش.شال و روسریت فلان طور باشه و من میگفتم اصلا همچین چیزایی که تو میگی من تو بساطم ندارم خو! بعد باهام دعوا میکرد که این چه وضعشه پس تو چی داری؟! منم میگفتم خب کف دستمو بو نکرده بودم که! من به شیوه اسپرت و کاملا دانشجویانه ای وسایل و لباسامو انتخاب میکردم خب همش :| خلاصه یه ربع داشتیم باهم چونه میزدیم و من آماده میشدم.یعنی چقدر اون روز صبح خندیدیم!!!

یکی از اتاقای کوچولو داخل حرم که روی درش نوشته مخصوص نابینایان و روشندلان و زیر یه راه پله ایه،شد اتاق عقد ما.البته بدون هیچ تشریفاتی.من و مستر.مامان و بابای من و مامان و بابای ایشون.من با چادر مشکی! هیشکی حتی توو این فاز نبود که بخواد یه عکس محض خاطره و اینا بگیره!!!

فقط مادر مستر دوتا جعبه شکلات آورده بود که باباها بعد از عقد داخل حرم پخش کردن.بعدش رفتیم زیارت...

داشتیم برمیگشتیم داخل پارکینگ که ماشینا رو بگیریم و برگردیم،مادرشوهرم یادش افتاد که وقتی داشتیم میرفتیم داخل،من به حباب سازایی که دست بچه ها بود علاقه شدید نشون داده بودم!!! و خیلی جدی رفت از دست فروشای دم پارکینگ دو تا حباب ساز آبی و صورتی برام خرید:دی. یعنی این حرکتش خعلی به دلم نشست:دی.تا مدت ها با اونها بازی میکردم و به روح رفتگان مادرشوهرم درود میفرستادم!!!

بعدشم کلا مراسم و اینا رفت  رو هوا! من و مسترم که از مراسم و این حرفا فرارییم! هیچ علاقه ای نشون ندادیم برای جشن عقد و ... خیلی شیک و مجلسی فردا شب عقد رفتیم یه حلقه خریدیم.چند وقت یه بار تو خانواده ها و خصوصا فامیل حرف جشن عقد پیش میاد و یه تصمیمیایی گرفته میشه و باز بهم میخوره.کسی خیلی انگیزه نداره.وقتی خود عروس و داماد بی خیالن دیگه کی باید خیالش باشه؟:دی

خب من چیکار کنم یه مهمونیم که میریم من حوصله م سر میره.اونوقت کی حال یه مراسم گنده رو داره؟! همون عروسیم بخوایم بعدنا بگیریم واسه هفت پشتم بسه! هربار که جایی دعوتیم وقتی آخرش مسترو میبینم بهش میگم: ما که قرار نیست همش بریم مهمونی؟؟ نه؟؟ !

 خب چه کاریه آدم هی بره بشینه حرف الکی بزنه با ملت ؟! کلا یه چیزایی تو کتم نمیره.مثلا اینکه هر روز تلفن بگیرم دستم و به دوست و آشنا زنگ بزنم به نوبت!!! و گپ بزنم و احوال بپرسم مثلا :|

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

قدیما:دی

بذارین جهت تلطیف فضا یکم خاطره بگم!

من و مستر میم سه جلسه صحبت کردیم تا من به نتیجه رسیدم و تصمیم گرفتم که قبول کنم.. بعد از جلسه سوم که یجورایی به خودش گفته بودم نظرمو، مادرم در طی صحبت تلفنی که با شخص شخیص مستر داشت، گفت که شمارشو به من میده تا هماهنگیای لازم رو خودمون انجام بدیم(به دلایل مختلف) و اینگونه بود که ما طی چند روز از صحبت تا بله برون و عقد و ... از طریق پیامک ارتباط نصفه نیمه ای داشتیم!

دو سه روزی از آخرین جلسه صحبتمون گذشته بود گمونم.. پیام داد که برای گرفتن برگه آزمایشگاه از محضر، نیاز به مدارک من هست و شب میاد در خونمون تا مدارکو بگیره.

پدر منم خونه نبودن و مامانمم که کلا اون موقع خیلی براش جالب بود که ارتباط بین بنده و مستر رو مستحکم بفرماید :دی.گفت که خودت برو مدارکو دم در بهش بده.

از طرفی خانواده مستر تا همین دو سال پیش به مدت چندین سال خونه ی روبرویی ما ساکن بودن و توی محله ی ما حسابی سرشناس! و همه همسایه ها خیییلی خوب میشناسنشون.چون تو محله ما همه از نظر شغلی یا حداقل فرهنگی بهم نزدیکن.وخانواده مستر اینا هنوزم ارتباط خیلی خوبی با همسایه های قدیمشون دارن.بابای منم که کلا تو محل با همه دوسته!

به حدی که وقتی برای روز اول اومده بودن خواستگاری،گل نخریده بودن که ضایع نباشه و فقط شیرینی آوردن اونم قایم شده زیر چادر خواهر شوهر گرامی بنده:دی.و کلا هم خانواده اونا و هم ما بشدت مراقب بودیم که تا زمان قطعی نشدن موضوع کسی از همسایه ها متوجه نشه... چون خبردار شدن یکی همانا و ...

خلاصه مستر با هزار ترس ولرز و دلهره حالا شما حساب کنین وضعیت روحی ما و احساسمون در اون روزا چه جوری بود! خیلی حس عجیبیه هنوز عقد نکردین و حتی آزمایشگاه نرفتین ولی خب تصمیم رو گرفتین و ... (بعدا بهم گفت کلی با خودش فکر کرده بود که اون لحظه که درو باز کردم باید چه واکنشی نشون بده یا چی بگه و ... )

بعد بنده مدارکو در یک پاکت آماده کردم و نشستم منتظر که آقا بیان.زنگ درو زد و منم رفتم دم در.درو که باز کردم با یه لبخند گشاد (:دی) ایستاده بود دم در.بعد تا اومدم سلام کنم دیدم مستاجرمون که طبقه پایین ما میشینن و حیاط و در ورودیمون با هم مشترکه یهو در خونشونو باز کرد و گفت یاالله!!!!

منو میگی؟! سریع درو خیلی تنگ کردم و جلوشم ایستادم که پیدا نباشه، بعد پاکتو گرفتم بیرون و بدون حفظ احترامات و الفاظ مرسوم گفتم: برو برو!!!!(همین بنده تا چند روز بعد از عقدمونم به ایشون "تو" نمی گفتم:دی)

مستر هم متوجه شد اوضاع خطریه پاکتو گرفت، پرید تو ماشین و جالبه ماشینو از قبل روشن گذاشته و با زاویه پارک کرده بود، سریع گازشو گرفت و رفت.بعد من نگاه کردم دیدم همسایمونم رفته تو خونشون:|

بعدا همسایه متوجه شدم با بابام کار داشته و صدای درو که شنیده،فکرده بود بابامه و اومد دم در.وقتی دید من تو حیاطم دوباره برگشت داخل :|

آقا ما برگشتیم بالا تو خونه.مامانم بهم  با یه حالت خاصی گفت این چه طرز برخورد بود؟! چرا اینجوری کردی؟ چرا درو اینطوری بستی؟! تو خجالت نمیکشی؟! ما مثلا میخواین باهم ازدواج کنین! یه سلام درست حسابی نکردی و ...

من از خنده نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم!!! بعد واسه مامان و فاطمه تعریف کردم و کلا همه رفتیم رو ویبره.

بعد بهش پیام دادم و عذرخواهی کردم و گفتم داستان چی بوده :|

کلا ما با همسایه هامون داستان داشتیم و داریم :دی.روزای خواستگاری ما دو جلسه از صحبتامونو بیرون از خونه رفتیم.وقتی مستر و یکی از اعضای خانوادش میخواستن من و یکی از اعضای خانوادمو (همراه باهامون میومدن دیگه:دی) سوار یا پیاده کنن کلی مسائل امنیتی رو رعایت میکردیم.داخل کوچه نمیومدیم.سریع سوار میشدیم و ...

وقتی هم اولین بار بعد از عقدمون مستر منو تا دم در خونمون رسوند در حالیکه من جلو نشسته بودم، قیافه آقایون همسایه مون که تو کوچه مشغول حرف زدن با هم بودن ، موقع دیدن ما بشدت جالب بود :دی

یا مثلا اولین باری که مستر رفت سوپر مارکت محله مون برای خونه ما یه مایونز بخره... کلا خعلی واکنشا خنده داره!

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

نازی ماریا نازی

کی گفته دوران بین عقد و عروسی خیلی شیرینه و این حرفا؟

هرکی گفته دلش خوش بوده! 

ازدواج خیلیم خوبه خیلیم عالیه در سخت ترین لحظه هم پشیمون نیستم بلکه خوشحال و شکرگزارم بابت تصمیمم.

ولی از نظر روانی دوران بسیار پرفشاریه.یعنی آدم مجبور میشه به هرچیزی فکر کنه و انرژیش صرف هر چیز مزخرفی میشه، به غیر از سر و سامون دادن خودش و رابطه ش با مهم ترین فردی که وارد زندگیش شده.

راستش الان حال مثبت نگاه کردن به مشکلات رو ندارم :|


خو دل آدم واسه خودش و زندگیش و رابطه ش و عمرش و اعصابش و انرژیش میسوزه خو :|

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

خواسته من،در همین لحظه

دوست دارم چند روز تنها باشم.مسافرت نه... البته اونم خوبه.ولی الان نیازم یه چیز پایین تره.میخوام چند روز کسی کاری به کارم نداشته باشه.بیرون نرم.پاهام تو کفش نره حتی.بمونم خونه.راحت باشم.بدون نگرانی.کتاب بخونم.فکر کنم.آشپزی حتی.مرتب و تمیز کردن خونه حتاتر.بعد هیچ نگران این نباشم که الان کی بهم چی میگه.بعد هیشکی باهام حرف نزنه.تلفن زنگ نخوره حتی.

همه چی آروم باشه یذره... من قاطی کردم راستش.

+ خواهرم و مستر از طرح تنهایی و ملاقات ممنوع معاف میباشند بشرط اینکه به قوانین محیط خلوت احترام بذارن!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

بالاخره

به به سلام!

بر و بچ احوالاتتون خوبه؟چه خبرا نیستین؟:دی


انشالا فردا بعد از چند سال انتظار عازم مشهدم... باز بگین عطیه رفته ما رو ول کرده.در حالیکه من نرفتم و شما رو ول نکردم.بلکه رفتم ولی شما رو ول نکردم:دی

یعنی منظورم اینه که بازم یه چیز بشه اول به خودتون میگم! و وقت دعا که میرسه رفقای مجازی از جلوی چشمم دور نمیشن.انشالا سلامتونو به امام مهربون میرسونم اگه لایق باشم...

ما هنوز رو روال نیفتادیم.میترسم تا یاد بگیریم مثل آدمیزاد زندگی کنیم پیر بشیم:دی.والا!

باور کنین من درباره خودم همچین تصوری نداشتم.یعنی کلا ازدواج باعث شد هرچی درباره خودم فکر میکردم بریزه بهم.کلا قبلش فکر نمیکردم بعدش اینجوری بشه.گرچه هنوز به ثبات نرسیدم بعد این زلزله و هنوز در لرزشم! حالا باز خدا بهم رحم کرد مثلا امتحان نداشتم این وسط.یا کارای خیلی واجبم رو زمین نمونده بود..

خلاصه که بدی،بی معرفتی،نامردی،نا رفیقی، دیدین حلالم کنین... ببخشید منو دوستای گلم

انشالا نایب الزیاره هستم.مواظب خودتون باشید:)

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan